قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن



درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده



من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند



دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

حتما. بنویسید

ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان


ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان


من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان


بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان


هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان


از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان


ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان


من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان

دورۀ عشق و عاشقی دوباره باب می شود
لولیِ دل شکسته هم مست وخراب می شود
بوی گلاب را به چـه؟ تنگ شراب را به کـه
گل رخ  گل نشان مــا ،  باغ گلاب می شود
شوق دوباره دیـــدن اش باز بهانه می کنم
بلور باورم شبی تعبیر خــــواب می شود
عاج تنم شکسته شد در انتظار دیـدن اش
معجزه کار خود کنـد پیر شباب می شود
شب تا سَحَر نخفته ام ذکر شبانه گفته ام
شبهای انتظار من  ثبت و حساب می شود

شهلای  آن چشمان تو  رویای این دنیای من

بر من بتابان لحظه ای  نوری به فرداهای من

هر گل که می بینم تو را در یاد من پر می کند

بوئیدنی تر  از تو گل باشد مگر زیبای من

گر باز از من بگذرد  صد بار دیگر عمر و تن

افتاده بر هر برزنی دنبال تو جاپای من

هر بار گفتن رفته ای  ما را زیادت برده ای

گفتم بمیرانم خدا جانش بده بر جای من

بر عمر من حاصل نشد آنگونه که باید شود

حسرت به اخر می زند  بر ریشه تا امحای من

همساز با غم بوده ام  از بی کسی ها در جهان

با انکه دل را سر زدن با دفن رویاهای من