سلام
حالِ همهیِ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی
دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهایِ ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پُر از هوایِ تازهیِ
باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی
بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهیِ ما میگذرد
باد بوی نامهایِ کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهیِ ما خوب است
اما تو باور نکن
با واژههای تازه، دوباره یک نقاشی
تا چشم مست دلبر، دهم به نقش کاشی
بازیگر دو چشمش، درگیر نقش تازه
برای بوسه از او، اجازه بی اجازه
نُتهای مژگان او، زنم به سیم گیتار
تا که شود خدا هم، به چشم او گرفتار
تندیسی از رخ یار، سازم برای دلدار
گوشهی گیسوانش، ستاره چینم اینبار
برای رقص مویش، زنم طرحی از باله
زیر قدمهای او، کشم فرشِ آلاله
ببین که خط ثلث است، خطوط ابروی او
شبیه نستعلیق است، سلسلهی موی او
خلاصهی هنرهاست، دلبر دلربایم
جاوید ماند این عشق، دعا کنید برایم
مثال آب زمزم، زلال و پاک و روشن
فرشتهای الهی، که هدیه گشته بر من
شاهد
مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست
از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از
ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبستهیِ این ایل و تبارم چه کنم؟
من
کزین فاصله غارت شدهیِ چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟