عطر دهانت را دوست دارم
عطرتلخ بوته های باران خورده توتون
آمیزه دردناکی از وسوسه و پرهیز
شکاف نازک بین لب هایت را دوست دارم
بی دشنام ، بی نفرین ، بی هیاهو
طرح نایابی از سکوت و دانایی
گودی زیر بازوانت را دوست دارم
لانه امنی برای گنجشک های بیقرار من
خلوت خوشبوی دل سپردن و انکار
تمام تنت را دوست می دارم
تمام تنت را
ای انسان بدون مکر
چقدر عجیب شبیه آن مردی هستی
که به خواب های کودکی ام پا می گذاشت
و جای چشم هایش
یک جفت ستاره طلایی براق روییده بود.

پیشانی‌ات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نرده‌ها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بسان ستاره‌ای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهم رها نکن،
زندانی‌ام کن با دستی که آفتاب می‌ریزد
بر دریچه‌ی زندانم
بازگرد تا بسوزانی‌ام،اگر مشتاق منی،
مشتاق من با سنگ‌هایم، با درخت‌های زیتونم،
با پنجره‌هایم… با گِلم
وطنم پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن

تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی و سرد و چادری

من دختری خجالتی ام در حوالی ات
دارم کلافه میشوم از بی خیالی ات

ترسیده ام از این همه محبوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت…

با من شبیه خواهر خود حرف می زنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی

با گیره ای که روسری ام را گرفته است
دنیا مسیر دلبری ام را گرفته است

با من قدم بزن کمی از این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را

عطرت رسانده است تو را تا لباسهام
آشفته کرده اند کمد را، لباسهام

صعب العبور، قله خودخواه زندگی ام!
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگی ام!

این تکه ابر کوچک جامانده در هوات
حالا حسودی اش شده حتی به دکمه هات

احوال من که با یقه ات خوب میشود
بازش نکن که باعث آشوب میشود

آن دکمه های مستبدت دشمنت شدنت
آشوب های کوچک پیراهت شدند

تبعید میشوم به تو در شب نخوابی ام
با تو درست مثل زنی انقلابی ام

آرام در مقابل من ایستاده ای
بر هم زده ست نظم مرا، اخم ساده ای

بی رحمی است با تو زنی همقدم شود
تا دختری خجالتی از جمع کم شود

باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت

در من جهنمی است که از سر به راهی است
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است

شده از چشم کسی سست شود دستانت؟
یا که از دیدن او لزره بیفتد جانت؟

شده در شهر خودت مثل غریبی باشی!
به تمنّا برسد قسمتِ آبت ؟نانت؟

شده با درد شبی همدم گریه بشوی؟
یا که یک زخم قدیمی بکند گریانت؟

شده یک خاطره ات زخم جدایی باشد
که به ذهن آوری و رود شود چشمانت؟

روز و شب مُردم و در خاطره ها در حبسم!
شده یک خاطره عمری بشود زندانت!؟

خواستم عاشق بی‌نام‌ و نشانت باشم
نگرانم نشوی تا نگرانت باشم

پیرم از عشق درآمد که در آیینه‌ی شوق
شکلی اندازه‌ی آغوش جوانت باشم

گم شدم در تب شعری که پر از شور تو بود
تا شبیه غزلی ورد زبانت باشم

عاقبت علت تشویش جهانت شده‌ام
من که می‌خواستم آرامش جانت باشم

جرم من نیست اگر نوبت من پاییزی ست
من نمی خواستم ای گل به زیانت باشم