بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم
توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم
نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم
به خاک پای تو سر می نهم، دریغ مکن
ز چشم های من این توتیا که می میرم
مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من،
به سوی برکه آخر شنا، که می میرم
اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم
برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا، که می میرم
ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم
بهت قول دادم
که در طول سال با تو عشقبازی نکنم
و صورتم را زیر جنگل موهایت پنهان نسازم
و در ساحل چشمانت به شکار صدف نروم
چگونه من چنین حرف سخیفی بر زبان راندهام؟
در حالیکه چشمان تو منزل من و سرزمین صلح است
و چگونه به خودم اجازه دادم احساسات مرمر را جریحه دار کنم؟
در حالیکه میان من و تو نان و نمک و پیالهی شراب و آواز کبوتر بوده است؟
و در حالیکه تو آغاز هرچیز و پایان شیرین هرچیزی هستی.
بهت قول دادم فورا تمامش کنم
اما وقتی دیدم قطرههای اشک از چشمانت فرو میغلتند
دستپاچه شدم
و آنگاه که چمدانها را روی زمین دیدم
فهمیدم که تو به این سادگیها قابل کشتن نیستی
تو وطنی
تو قبیلهای
تو قصیدهای پیش از سروده شدن
تو دفتری تو راه و مسیری
تو کودکی هستی
تو ترانهی ترانههایی
تو ساز و آوازی
تو درخشندهای
تو پیامبری.