بهت قول دادم
که در طول سال با تو عشقبازی نکنم
و صورتم را زیر جنگل موهایت پنهان نسازم
و در ساحل چشمانت به شکار صدف نروم
چگونه من چنین حرف سخیفی بر زبان رانده‌ام؟
در حالیکه چشمان تو منزل من و سرزمین صلح است
و چگونه به خودم اجازه دادم احساسات مرمر را جریحه دار کنم؟
در حالیکه میان من و تو نان و نمک و پیاله‌ی شراب و آواز کبوتر بوده‌ است؟
و در حالیکه تو آغاز هرچیز و پایان شیرین هرچیزی هستی.

معنای زنده بودن من،
با تو بودن است ...
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید
مرا مباد!

چگونه با تو از چمدان سخن بگویم؟!
در را که باز کنم
دو فنجان کنار هم نشانده ای
وعطر چای
مرا میبرد
به دست های تو
به ساعت چهار
به آن فکر کوچک
که برخیزی و
دلتنگی ات را در قوری گل سرخ دم کنی...
در را باز می کنم
عطرها مرده اند
بر میز کاغذی است که بر آن نوشته ای:
"
چگونه با تو از چمدان سخن بگویم؟"

گفتَم اِقرٖار به عِشق تو
نمی کردم کاش

گفت اقرار چو کَردی 
دِگر اِنکار مَکن....

عاشقی را چه نیازی‌ست به

توجیه و دلیل

که تو ای "عشق"

همان پرسشِ بی‌زیرایی . . .