در چین طرهٔ تو دل بی‌حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد باد
خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچهٔ گل می‌گشاد باد

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان #سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

نه زمین‌شناسم
نه آسمان‌پرداز

گرفتارم
گرفتار چشم‌های تو

یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود

سبز آبی کبود من
چشم‌های تو
معنای تمام جمله‌های ناتمامی‌ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه‌ دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند

کاش می‌توانستم ای کاش
خودم را
در چشم‌های تو
حلق‌آویز کنم

زن جوان غزلی با ردیف آمد بود
که بر صحیفه تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل‌های عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می‌کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل «آ»یِ آمدنش
رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود

به جمله دل من مسندالیه آن زن
و است رابطه و باشکوه مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرّد بود

دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف
که بر دوراهی دریا چمن مردّد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود