ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان #سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
زن جوان غزلی با ردیف آمد بود
که بر صحیفه تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قید زمان و مکان رها میکرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل «آ»یِ آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جمله دل من مسندالیه آن زن
و است رابطه و باشکوه مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود
میان جامه عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرّد بود
دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف
که بر دوراهی دریا چمن مردّد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود