هم نفس با خنده ات، حالی به حالی می شوم
عاشق ابروی یک ماهِ خیالی می شوم

طعم آغوش تو را در ابرها حس می کنم
بی تو گاهی هم نفس با خشکسالی می شوم

توی دستان تو هر شب، با ردیف تشنگی
مست موج آرزوهای محالی می شوم

من جنوب کشور چشمان تو هستم، ولی
با تو باشم، جنگل سبز شمالی می شوم

من خودم حس می کنم یک روز هم باشد عزیز!
بی تو قربانیِ دستِ سیبِ کالی می شوم

روی موج گردنت، وقتی نفس گُل می کند
تازه من مجذوب زیباییِ خالی می شوم




روزهای بارانی و برفی را دوست دارم.

 روزهای آفتابی را دوست دارم

روزهای ابری را دوست دارم

شب هایی که از آسمان صدای  رعد می‌آید را دوست دارم

شب هایی که طوفان می‌آید و  باران را به پنجره می‌کوبد  را دوست دارم

میدانی چرا؟

تو حتما میدانی!

فقط باید کمی خاطراتت را مرور کنی!


  تـن را بـه تنِ بستر خـوابت بزنم

تا جرعه ای از کهنه شرابت بزنم

حـالا کـه نمایان شده انگـور لبت

باید که سری بـه شعر نابت بزنم

نایاب تــرین زمـــزمه در تار منی تو
در تار و دف ونغمه ی گیتار منی تو

از عطـر تنم مـردم شهرم همه دانند
همسایه ی دیـوار بـه دیوار منی تو

سر را بنهم از غم دل بر سر خاشاک
وقتی کـه ندانی گل بیـخار منی تو

دودم به هوا میرود از شعله رویت
سوزنـده تـر از آتـش سیگار منی تو

پلکم نـرود روی هم از بـرق نگاهت
هـر ثانیه بـر دیده ی بیـدار منی تو

ای باعث اشعـارِ ترِ حافظ و سعدی
شیرازتـر از سـرو و سپیدار منی تو

درشعر وغزل راز دلم رابه تو گویم
زیرا کـه عسل محرم اسرار منی تو

با خاطرات زیادى زندگى مى‌کنیم که اگر بـه خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما مـا نگه‌شان مى‌داریم. مدام مرورشان مى‌کنیم. همان یک لحظه‌ى کوچک که روزى قلبمان رابه نفس‌ نفس انداخته. همان خاطرههاى ناچیز دوست‌ داشتنى که مسکن زخمهاى روزمرگى‌ اند …