اَلا ای ساحل #امید ،

سعیِ عاشقان دریاب ...


که ما کشتی در این طوفان 

به سودای تو می‌رانیم ...





نشست‌ و گفت: که‌ای؟! گفتمش؛ غزلخوانم...
وگر درست بگویم؛ هنوز انسانم!
دراین دو روزه‌ی عُمرِ گران به‌جُز مستی،
زِ هرچه کرده‌ام از بیخ‌و‌بُن پشیمانم...
درختِ خُشکم و کابوسِ شعله می‌بینم
به‌ آب می‌نگرم... از خودم گریزانم!
به‌خنده گفت: بهار است، سبز خواهی شد...
به گریه گفتمش: #از_ماندگان_آبانم 
نگاه کرد به طومارِ خویش و بازم گفت:
تو از کدام دیاری که من نمی‌دانم؟!
به ناله گفتمش: ای‌مرگ! مقدمت پُرگُل!
یکی زِ خیلِ فراموشیانِ ایرانم...
اگر نمُرده‌ام از سخت‌جانیِ من نیست
که از تنوّعِ اَشکالِ مرگ حیرانم!