امّا ببین

چه بی‌انتهاست

خواهش تو در درون من

و اگر واژه‌های کهنه بمیرند در تنم،

آهنگ‌های تازه بجوشند از دلم

و آنجا که امتدادِ راه‌ِ رفته

گُم شود از دیدگان من،

-باری- چه باک؟

رخ می‌نماید -گسترده و شگرف-

افق تازه‌ای در برابرم...


● #رابیندرانات_تاگور


هرگاه پریشان کنی آن زلفِ دوتا را

 در خاطر خود آر پریشانی ما را


بنْمای تو آن چهره که تا خلق ببیند

پنهان نتوان کرد ز کس صُنعِ خدا را


شد صید تو گر «حاجبِ» عاشق، عجبی نیست

شهباز نگاه تو کند صید هما را...

گاه که آتش بودی،

نه می‌سوزاندی‌ام

نه گرمم می‌کردی


وقتی رودخانه بودی،

نه غرقم می‌کردی

نه لحظه‌ای

تکان می‌دادی‌ام در آغوشِ موجی


الان هم امّا

گردبادِ سکوتت را

روزی ده‌بار روشن می‌کنی،

نه یک‌آن آرام می‌گیری نزدم

نه یک‌بار -تنها یک‌بار-

مرا پای به پای خودت می‌بری...





ناگزیریم به دلخون‌شدن از تنهایی

ناگزیریم -چه مرد و چه زن- از تنهایی


بی‌شمار است اگرچه غم دنیا، امّا

قلب من می‌شکند غالباً از تنهایی


روح من مرده که در پیله‌ی خود محبوسم

زندگی دوخت برایم کفن از تنهایی


من به یاد همه می‌آیم، اگر در جمعی

به میان آمده باشد سخن‌ از تنهایی


زندگی هرچه تنم کرد، نپوشانْد مرا!

دامن از رسوایی، پیرهَن از تنهایی


مانعِ دوری ما نیست شباهت‌هامان

تو فراری شدی از جمع و من از تنهایی


با تو وقتی همه‌ی عمر وفاداری کرد

پس تو هم ای دل من، دل نکَن از تنهایی...