عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظز با چشم دل یا چشم سر
هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت انسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم
یا همزمانی همدلی جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نو توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من تا کی تمنایت کنم
ای همون شعرن که یادم نی که توش دلی دلی میکردم
مینشسم دم دریا تو دل دریا سی میکردم
همون شعرن که یادم نی که توش اهم اوهوم میکردم
قبل ای که سیت بخونم کر او تموم میکردم
دس چشاتدلی دلی شعر یادم رفت
تو موهات دست دلی دلی شعر یادم رفت
میام تا نزدیک لبات دلی شعر یادم رفت
ای به قربون صدات هی
همه عمر برندارم سر از این خما ر مستی
که هنوزمونبودم تو توی دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همجنان که هستی
دس چشات دلی دلی شعر یادم رفت
تو موهات دست دلی دلی شعر یادم رفت
میام تا نزدیک لبات دلی شعر یادم رفت
ای به قربون صدات هی
قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر این قلب که برگیرد زان روى چه برخیزد
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد
بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد
چو خاک توام آخر خونم به چه میریزی از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد
عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو آن تازگی رویش از دیده تر خیزد