سعید هلیچی

در روزگار

ویرانی و تباهی

در سرزمین آغشته به سیاهی

بودنت امیدی ست

وجودت رازیست

برای زیستن

برای عاشقانه مردن..

محیا زند

برایش جایی پنهانی نوشته بودم

با شما همه چیز زیباتر است دل یار من!

شب ها روشن

کلاغ ها رنگی

و زندگی مثل

همان شربت آلبالوی خنکی

که وسط چله تابستان

زیر نور تیز آفتاب خورده می شود

با شما دوست داشتن چیز مطلوبیست...

;کاش میشد روز هر گلبرگ عشق

زندگی را با اقاقی ها نوشت

کاش میشد مثل باران میشدیم

ساده و پاک و صمیمی چون نسیم

کاش میشد همسفر با مهربانی

عاشق فصل بهاران میشدیم

کاش میشد با ترنم های گرم یک دعا

چون پرستو ، میهمان آسمانها میشدیم

کاش دستی میرسید بر سایه های بی کسی

تا که عاشق تر ز باران میشدیم

کاش ما را قدرت پرواز بود

کاش دل را شوق یک آواز بود

کاش میشد خاطرم پرواز میکرد

با خدایش قصه ایی آغاز میکرد

کاش میشد می نوشتم روی هر رنگین کمان

نقشی از زیبایی این آسمان

راضیه عبدی

تو خستگی را لای انگشتانت دود میکنی

من زندگی ام را پای چشمانت

عاشقی را که جار نمی زنند

بعد از تو

از تمام اینه ها بیزارم|!

حسین پناهی

آن روزها من به سلیقه ی

کسی که دوستش داشتم

سر تا پای زندگیم را ابی کرده بودم

ابی ابی

آبی به رنگ دریا

و ناگهان! یک روز او را دست در دست

کسی دیدم که سر تا پایش زرد بود

من شنا نمیدانستم

دلم فرصت نداد تا شنا یاد بگیرم

و غرق شدم

در دریای بی بیکرام رویاها و کابوسها..!