میدانی ...
شاید زیادی حالم خوب است
یا لابد به سرم زده
مجدد عاشقت شوم
با من قدم بزن
من هوای تو را نفس می کشم
دست بیار به سمتم
از کل دنیا دست میکشم
تو را از حریم تنم بیرون نخواهم کرد
حتی اگر باران بزند
تو را در بخار نفسهایم
برتن هیچ پنجره ای
ها نخواهم کرد
. نخواهم گذاشت این شیشه های مه گرفته
که دیگر محرم هیچ رازی نیستند
به بهانه باران
تو را آرام آرام از من بربایند
شب گهواره ایست !
یادت را
در خوابهای من تاب میدهد
از خیال تو
بر بی کرانه های تنهایی ام پناه میبرم
من نفس بارانم
سبکبال می بارم
بر چتز آشنای چشمهایت
تا اشکهایم بر شمیم بیقرار عشق
بیدار کند
رویای غریبانه ی دیدگانت را
تواز خورشید ها آمده ای
از سپیده دم ها
آینه ها و
ابریشم ها
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
برمی خیزم
چراغی در دست ، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ببوسمت؟
حافظ بخوانم؟
قهوه دم کنم بغلت بگیرم؟
بگو چه کنم که از قال عکست بلند شوی
و بیایی و دوباره روی زانوهایم بخوابی
و من دوباره احساس کنم دنیا مال من است