"اگر در کهکشانی دور
دلی،
یک لحظه در صد سال،
یادِ من کند بی شک،
دل من،
در تمام لحظه های عمر،
به یادش می تپد، پرشور"
گفتند: "برو آنجا که تو را منتظرند"
ما که رفتیم اما
پایمان تاول زد،
از گشتنِ بیهودهی این شهر غریب
از تنهایی در این، حجمِ عجیب
ما که رفتیم اما
تو به باقیِ مردمِ این شهر بگو:
"این نیز میگذردها" همهاش نیرنگ است!
ما به بدحالی مفرط،
خو گرفتیم همه عمر.
یخ زده
معابر واژه ها
زیر پای ذهن
گویی
تلی از برف
قفل کرده
چشم عبوس پنجره را
حالا رویایت می چسبد
به آغوش احساسم
تا دوباره گرم کند
فصل وهم انگیز تنهایی را
شب که می رسد
یادم می اید نیستی
سرما اوج می گیرد
واژه ها قندیل می بندند
وقتی از نبودنت می نویسم
آغوشت را ندارم
هیچ تن پوشی
حریف این سرما نیست
راستی که
این زمستان بی تو
زیادی زمستان است!