سمت نیزار زمان روی سر تا سر نام و نشان

 


در سراشیبی دل بستن و عشق

 


آمدی تا که بپرسی حالم

 


درب چوبی دلم را زده ای

 


چند سالی ست که در این خانه ی دل آشوب است

 


چند سالی ست که من تنها ترین تنهایم

 


چه کسی می داند دل من گوشه ی این سینه چرا می شکند؟

 


شاید این روزن دل

 


سوی دریا باز است

 


بهتر است تا که قلم بردارم


روی برگ دل پر وسعت خود بنویسم

 


دل من رنگ شقایق دارد

 


و چه شوقی دارد

 


شستن پنجره ی دل

 


و چه شوقی دارد

 


حوض پر آب حیاط

 


من خاکی به چه اندازه ز دریا دورم

 


چه صفایی دارد

 


بغض آهسته ی باران بهار

 


بر تن حوصله ی سبز درخت

 


چه صفایی دارد

 


خانه در ریزش یک دم باران

 


بوی آب و گل و کاه

 


و چه زیبا و تماشایی تر


یاد آن خاطره ها و لحظه ی نازک بشکستن احساس دلـــــــــــم

زیباست. عاشق این همه احساسم.خواهش میکنم اینو زیاد بخونید. چقدر قشنگه

کاش میدانستی

 

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت


من چه حالی بودم!


خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید


پلک دل باز پرید

 

من سراسیمه به دل بانگ زدم


آفرین قلب صبور


زود برخیز عزیز


جامه تنگ در آر


وسراپا به سپیدی تو درآ.


وبه چشمم گفتم:


باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟


که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!


چشم خندید و به اشک گفت برو


بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.


و به دستان رهایم گفتم:


کف بر هم بزنید


هر چه غم بود گذشت.


دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!


وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند


خاطرم راگفتم:


زودتر راه بیفت


هر چه باشد بلد راه تویی.


ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی


بغض در راه گلو گفت:


مرحمت کم نشود


گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.


جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم


پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم


و به لبها گفتم:


خنده ات را بردار


دست در دست تبسم بگذار


و نبینم دیگر


که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی


مژده دادم به نگاهم گفتم:


نذر دیدار قبول افتادست


ومبارک بادت


وصل تو با برق نگاه


و تپش های دلم را گفتم:


اندکی آهسته


آبرویم نبری


پایکوبی ز چه برپا کردی


نفسم را گفتم:


جان من تو دگر بند نیا


اشک شوقی آمد


تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود:


همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه


پای در راه شدم


دل به عقلم می گفت:


من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد


هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی


من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند


و مرا خواهد دید


عقل به آرامی گفت:


من چه می دانستم


من گمان می کردم


دیدنش ممکن نیست


و نمی دانستم


بین من با دل او صحبت صد پیوند است


سینه فریاد کشید:


حرف از غصه و اندیشه بس است


به ملاقات بیندیش و نشاط


آخر ای پای عزیز


قدمت را قربان


تندتر راه برو


طاقتم طاق شده


چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد


مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید


عقل شرمنده به آرامی گفت:


راه را گم نکنید


خاطرم خنده به لب گفت نترس


نگران هیچ مباش


سفر منزل دوست کار هر روز من است


عقل پرسید :؟


دست خالی که بد است


کاشکی...


سینه خندید و بگفت:


دست خالی ز چه روی !؟


این همه هدیه کجا چیزی نیست!


چشم را گریه شوق


قلب را عشق بزرگ


روح را شوق وصال


لب پر از ذکر حبیب


خاطر آکنده یاد...

نمیدانم چرا ، اما برایت سخت دلتنگم ،


در این مسلک که صورت های بی احساس

 

بسوی قلب های ساده میتازند ،

 


من اینجا در صف مرگ شقایق ها برای رنگ چشمان تو دلتنگم

 

می نویسم از تو ای زیبای من
می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبز تر از سبزه زار
می نویسم بی قرارم بی قرار

پشت دیوار بهار
می نویسم مانده ام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
می نویسم خسته ام از انتظار
می نویسم می نویسم یادگار

من نمی دانم چه داده ای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد بامن دو چشم مست تو

من نمی دانم نمی دانم چرا؟
این چنین آشفته ام
آشفته ام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعر هایی نیمه شب ها گفته ام

من نمی دانم ولی اینک بهار
با دو صد گل می رسد
باغ تا گل می دهد
گل به بلبل می رسد

باز می اید بهار
باز می اید بهار
من نمی دانم چرا؟
کس نمی آرد مرا پیغام یار
ای ستمگر روزگار
بی قرارم بی قرار
باز می بارم
چو باران بهار