سمت نیزار زمان روی سر تا سر نام و نشان
در سراشیبی دل بستن و عشق
آمدی تا که بپرسی حالم
درب چوبی دلم را زده ای
چند سالی ست که در این خانه ی دل آشوب است
چند سالی ست که من تنها ترین تنهایم
چه کسی می داند دل من گوشه ی این سینه چرا می شکند؟
شاید این روزن دل
سوی دریا باز است
بهتر است تا که قلم بردارم
روی برگ دل پر وسعت خود بنویسم
دل من رنگ شقایق دارد
و چه شوقی دارد
شستن پنجره ی دل
و چه شوقی دارد
حوض پر آب حیاط
من خاکی به چه اندازه ز دریا دورم
چه صفایی دارد
بغض آهسته ی باران بهار
بر تن حوصله ی سبز درخت
چه صفایی دارد
خانه در ریزش یک دم باران
بوی آب و گل و کاه
و چه زیبا و تماشایی تر
یاد آن خاطره ها و لحظه ی نازک بشکستن احساس دلـــــــــــم
کاش میدانستی
نمیدانم چرا ، اما برایت سخت دلتنگم ، بسوی قلب های ساده میتازند ،
در این مسلک که صورت های بی احساس
من اینجا در صف مرگ شقایق ها برای رنگ چشمان تو دلتنگم
می نویسم از تو ای زیبای من
می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبز تر از سبزه زار
می نویسم بی قرارم بی قرار
پشت دیوار بهار
می نویسم مانده ام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
می نویسم خسته ام از انتظار
می نویسم می نویسم یادگار
من نمی دانم چه داده ای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد بامن دو چشم مست تو
من نمی دانم نمی دانم چرا؟
این چنین آشفته ام
آشفته ام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعر هایی نیمه شب ها گفته ام
من نمی دانم ولی اینک بهار
با دو صد گل می رسد
باغ تا گل می دهد
گل به بلبل می رسد
باز می اید بهار
باز می اید بهار
من نمی دانم چرا؟
کس نمی آرد مرا پیغام یار
ای ستمگر روزگار
بی قرارم بی قرار
باز می بارم
چو باران بهار