تو عاشقانه ترین فصل از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

...ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره “دیده امت” زّل بزن به چشمانی
که از حرارت ” من دیده ام ترا ” گرم است

بیا گناه کنیم عشق را … نترس … ، خدا ،
هزار مشغله دارد ، سر ِ خدا گرم است

سلام ای خواب ای رویا
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا ، ای مه
سلام ای مونس شبها
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت
چه با من میکند هر شب
نمی دانی فریب چشمهای تو
طلسمم میکند دیوانه میسازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا
فاصله
صدها
هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها
ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن
بشو همراه
من اینجا بی تو تنهایم
و می گیرم
سراغ چشمهائی را
که یک شب آتشی افکند در جانم
ولی افسوس
این آتش
زبان شعر هایم را
نمی داند
نشد همراه
ندانست این دل تنها
که یک دم
هم زبانی را
طلب دارد
نمی داند دل تنها
پری رویان دیگر را


نمی داند اگر
یک دم !
شبی !!
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را
کنم تا صبح فردا
روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است

پاکی برف

مرا به یاد تو انداخت

دل تو سبز

لبت سرخ

و روزهایت شیرین

تو دگر غصه نخور

دعایش با من

تو فقط شاد بمان