سرت را کمی خم کرده‌ای
در روسریِ سرسری‌ات
و روژِ صورتی تو
رنگِ پلنگِ کارتون کودکی است پنداری

ـ ونوس برنزه‌ی من با چشم‌های کلئوپاترا -
که با تماشایت هفت‌ساله می‌شود این مردِ میان سال!
چال‌های کنج لبانت را دوست می‌دارم
چرا که پیام‌آورِ خندیدنِ تواَند در عکسِ یادگاری.
آرزو می‌کنم خنده‌ات
تنها به عادت مرسوم عکس گرفتن نبوده باشد
و تو خندیده باشی
در آن لحظه از تهِ دل
چرا که خنده‌ی تو
جهان را زیبا می‌کند.

عکاس کادرِ عکس را بسته
و من نمی‌توانم بفهمم
به شاخه‌ی درختی تکیه داده‌ای،
یا شانه‌ی مردی...
اما هر یک از این دو باشند هم
توفیری نمی‌کند
چرا که تو زیباترین پرتره‌ی روزگارِ منی
فرشته‌ای که در چشمانش
هکتار هکتار مزرعه‌ی قهوه می‌سوزند
و هیچ مردی نمی‌تواند به حلقه‌ای زرین
صاحبِ سرزمینِ درون سینه‌اش شود! //

موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده

مثل یه کشتی تو خزر، من غرق می‌شم تو تنت
تسلیم می‌شم عطرتو، سر می‌رم از پیراهنت

شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس می‌کشه،
وقتی خدای بوسه‌هات مشغول آفرینشه

حرفاتو با من می‌زنی، بی‌که بهم چیزی بگی
بیدار می‌شم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی

کوبای بکرِ تنتو، می‌خوام پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ

دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد می‌شه اون منی که توی من زندونیه

آغوش تو این برکه رُ می‌بره تا دریا شدن
تو ماه‌تر می‌شی و هی تکرار می‌شه مَدِ من

ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه‌ کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد

از هوش می‌ره ساعت و بی‌خود شدن‌ سر می‌رسه
من هفت ساله می‌شم و قصه به آخر می‌رسه

می‌خوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ...

شکلِ «کاترین دونوو» می‌خندی...
«مونالیزا» می‌افته از سکه روبروی شکوهِ لبخندت
همه دارو ندارمو می‌دم
واسه این‌که دقیقه‌ای باشم جای سنجاقکِ‌ گلوبندت

منو از بینِ دود سیگارم،
مثلِ گنجشکِ بی‌گذرنامه راهی کردی به سرزمینِ تنت

خوش دارم که سفر کنم دائم
آخرِ هفته‌های کشدارو سمتِ مازندرانِ پیرهنت

پیرهنِ سبزتو که می‌پوشی،
یه درختِ صنوبری انگار که سرش خم نمی‌شه از شن‌باد
من تگرگم، غریزه‌ای وحشی،
عطشِ عاصیِ زمستونم که درختو برهنه‌تر می‌خواد

مثلِ نقاشیِ «فریدا»یی،
مثلِ پاریسِ آخرین تانگو، مثل خطِ خوشِ «رضا مافی»
با همون دستای پر از شعرت
برای شونه‌های لرزونم داری بی‌وقفه شال‌ می‌بافی

واسه این من که داره می‌پوسه،
بس‌که با مرگ زندگی کرده، بس‌که از مرگ زندگی‌ ساخته
بس‌که با پاهای خودش رفته
هفته به هفته سمتِ یه آدرس... اون‌جایی که عرب نِی انداخته!

راهش از کوچه‌ی علی چپ نیست،
عمریِ مرگ رو بغل کرده تا مبادا به تب بشه راضی
خط زده می‌شه و خبر داره،
دایناسورهای شورای شعراَم منقرض می‌‍شن آخرِ بازی

مثل یه کاغذِ مچاله‌س که
ائتلافِ کریه و ننگینه بین قیچی و سنگو می‌بینه
حتا از پشتِ صدتا چشم‌بندم
اعتصابِ غذای یه مادر تو یه سلول تنگو می‌بینه

لقباش دم به دم عوض می‌شن:
چپِ چپ کرده، الکلی، معتاد، عاملِ خارجی، لاییک، مزدور
اما اون هیچ کدوم از اینا نیست...
تنها یه شاعرِ که رؤیاهاش می‌شه کابوسِ هر رییس‌جمهور

توی قرنی که کفره بیداری،
بین این آدمای تکراری یه کمی خاص باشی می‌میری
وقتی خرچنگ ابوعطاخونه،
وقتی دنیا «بیانسه»بارونه، «اِمی واین‌هاوس» باشی می‌میری

شکلِ «کاترین دونوو» می‌خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تَهش قهرمانا می‌میرن
دنیای بوفِ کوریمو دریاب!
سایه‌هامون تماشایی می‌شن وقتی که دستِ هم رو می‌گیرن... //



موهای فِرفِریتو دوست دارم،
ذهنِ خاکستریتو دوست دارم، دخترِ خواب‌های پرکابوس!
تو کدوم شهر چشم به‌راهِ منی؟
چمدونم رو باز می‌بندم، راه می‌افتم با اولین اتوبوس...

با پکِ اولت به سیگارت،
با «آره» گفتنی کشدارت، منو می‌دزدی از جهان هربار
با نگاهت از اون‌ورِ عینک،
وقتی بازیش می‌گیره این فندک، می‌سوزونیم با آتیشِ یه سیگار

بریژیت باردوی خصوصیِ من!
ودکای بی‌رقیبِ روسیِ من! مست‌ کن با یه بوسه شاعرتو!
کمکم کن دوباره بچه بشم،
مثل یه بچه‌شیر که تنها خواب می‌ره سرش رو سینه‌ی تو...

منو از هفت‌ساله‌گی پر کن!
ببرم تا رها شدن توی «شهرِ بازیِ» پشتِ پیراهن
مرگ شونه به شونمه دائم،
پابه‌پام باش حتا وقتی که راه می‌رم رو ریلِ راه‌آهن

وقتی نیستی جهان یه زندونه،
یه هیولا تو آینه پنهونه، منو از دستِ من نجات بده!
توی یک نقشِ پوچ گیر کردم،
روزهام اسلوموشنن بی‌تو... یه نفر این سکانسو کات بده!

من یه آتشفشانِ بی‌خوابم،
اقیانوسِ حبسیِ قابم، آخرین شیرِ مونده تو دامم...
تو شبیهِ یه دخترِ کولی،
من همون گوژپشتِ بدچهره، توی سردآبه‌ی نوتردامم

خسته از نقشِ شیرِ رقاصم
توی سیرکی به وسعتِ دنیا... غرشِ من هنوز دینِ منه!
بسه چوپان بره‌ها بودن!
من مسیحِ دچارِ وسوسه‌ام رو صلیبی که سرزمینِ منه!

تاجِ خارم رو از سرم بردار!
با یه بوسه طلسممو بشکن! واتیکانو باهام دشمن کن!
شمع‌ها رو هدر نده! دختر!
روی مهرابِ این کلیسا برام یه دونه دینامیت روشن کن...

روحِ غمگین و بی‌قرارِ تورو
پشتِ زیباییات می‌بینم... خنده‌ی سرسریتو دوس دارم!
آخرین کاشفِ حجابِ تواُم،
بینِ عکسای پیجِ فیس‌بوکت، عکسِ بی‌روسریتو دوس دارم... //


دلم می‌خواد که چشماتو بپیچم توی یک سیگار
دلم می‌خواد جوون‌ترشم دوباره قبلِ هر دیدار

دلم می‌خواد باهات باشم مثِ یه خال رو سینه‌ت
دلم می‌خواد دوتا دستام یه هیزم شن تو شومینه‌ت

دلم می‌خواد که یه آهنگ توی گوشی تو باشم
تنت دنیاییه، من هم می‌خوام مارکوپولو باشم

دلم خیلی چیزا می‌خواد: چشاتو واسه نقاشی
یه خونه – حتا نقلی – که تو پشتِ پنجره‌ش باشی

می‌خوام جا خوش کنم دائم تو تاکستانِ لبخندت،
تو چشم تو که یه دشتِ پر از قرقاول و اسبه...

می‌خوام گم شم تو آغوشت که سیب سرخ ممنوعه‌س

بهشت وصله‌ی ناجوره که به آدم نمی‌چسبه!

تو چی می‌خوای از این دنیا؟ بگو! غول چراغ این‌جاست!
اگر چه خالیه دستاش ولی قدِ تو بی‌پرواست

همین که کل دنیا رُ برات زیر و زبر کرده
تمام راها رُ رفته که به سمتِ تو برگرده!

بگو تا که خدا رُ هم بیارم از تو عرش پایین
بگو تا حتا بودا رُ بپوشونم یه شلوارجین

چی می‌خوای؟ تنها لب‌ تر کن که با تو حله هر مشکل
کنار تو شناسنامه‌م نمی‌شه تا ابد باطل

می‌خوام جا خوش کنم دائم تو تاکستانِ لبخندت،
تو چشم تو که یه دشتِ پر از قرقاول و اسبه...

می‌خوام گم شم تو آغوشت که سیب سرخ ممنوعه‌س

بهشت وصله‌ی ناجوره که به آدم نمی‌چسبه! //