ما یه جایی به هم گره خوردیم، شاید هر دو یه خواب رُ دیدیم.
شایدم وقتِ بچهگی از باغ، توی یک لحظه سیب دزدیدیم.
رد شدیم از کنارِ همدیگه، بارها... حتا بلکه با مترو.
من توی متروی خطِ اول، توی متروی اون یکی خط، تو...
شاید اون تاکسیای که تو بارون، منو یک شب تا خونهمون آورد،
بعدِ من، تو مسافرش بودی تو رُ تا نزدیکای خونهت بُرد...
نمی دونم... شاید همه اینا یه بهانه باشن ولی بیشک،ما یه جایی به هم گره خوردیم، مثل تنبازیِ دوتا پیچک.مثل خورشید و ماه که گاهی، همو تو گرگ و میشها دیدن
ما یه وقتی کنارِ هم بودیم، تو یه آهنگ وقتِ رقصیدن...
ما یه جایی به هم گره خوردیم، کی میدونه کجای این تقویم؟
تو یه جشنِ تولدِ پرشور، یا تو بهتِ یه مجلسِ ترحیم؟
بلکه بادبادکِ گریزونم، که نخش پاره شد با دستای باد،
همهی آسمونو چرخید و روی پشتِبومِ شما افتاد
شاید اون نمرهها که با تلفن، اشتباهی میافتادن شبها،
خوابو از چشمای تو دزدیدن تو به من گفتی: اشتباهه! آقا!
نمیدونم، شاید همه اینا یه بهانه باشن ولی بیشک،ما یه جایی به هم گره خوردیم، مثل تن بازیِ دوتا پیچک.مثل خورشید و ماه که گاهی همو تو گرگ و میشها دیدن
ما یه وقتی کنارِ هم بودیم، تو یه آهنگ وقتِ رقصیدن
ما یه جایی به هم گره خوردیم، شاید هر دو یه خواب رُ دیدیم.
شایدم وقتِ بچهگی از باغ، توی یک لحظه سیب دزدیدیم.
رد شدیم از کنارِ همدیگه، بارها... حتا بلکه با مترو.
من توی متروی خطِ اول، توی متروی اون یکی خط، تو...
شاید اون تاکسیای که تو بارون، منو یک شب تا خونهمون آورد،
بعدِ من، تو مسافرش بودی تو رُ تا نزدیکای خونهت بُرد...
نمی دونم... شاید همه اینا یه بهانه باشن ولی بیشک،ما یه جایی به هم گره خوردیم، مثل تنبازیِ دوتا پیچک.مثل خورشید و ماه که گاهی، همو تو گرگ و میشها دیدن
ما یه وقتی کنارِ هم بودیم، تو یه آهنگ وقتِ رقصیدن...
ما یه جایی به هم گره خوردیم، کی میدونه کجای این تقویم؟
تو یه جشنِ تولدِ پرشور، یا تو بهتِ یه مجلسِ ترحیم؟
بلکه بادبادکِ گریزونم، که نخش پاره شد با دستای باد،
همهی آسمونو چرخید و روی پشتِبومِ شما افتاد
شاید اون نمرهها که با تلفن، اشتباهی میافتادن شبها،
خوابو از چشمای تو دزدیدن تو به من گفتی: اشتباهه! آقا!
نمیدونم، شاید همه اینا یه بهانه باشن ولی بیشک،ما یه جایی به هم گره خوردیم، مثل تن بازیِ دوتا پیچک.مثل خورشید و ماه که گاهی همو تو گرگ و میشها دیدن
ما یه وقتی کنارِ هم بودیم، تو یه آهنگ وقتِ رقصیدن
پینوشه نیستم که نود و یک ساله بمیرم
در بستری از ابریشم و الماس...
در روزگارِ ما تنها خودکامهگان از مرزِ هشتاد سالهگی میگذرند
و شاعران پیش از پنجاهسالهگی سکته میکنند
با مهرِ سوزنی بر ساعد،
یا از نفستنگی میمیرند
با بافهی سیمی بر گلو!
مرگِ من پیش از به آخر رسیدنِ یک آواز اتفاق میافتد
آوازی سپیدمو
که از گلوی قناریِ جوانی گُل میکند. //
2
قلبم را به کودکی میبخشم
که آرزوی دویدن از پیِ پروانهها با اوست
و چشمانم را نثارِ پیرمردِ کوری میکنم
که میخواهد دیگربار
بارشِ باران را به تماشا بنشیند.
ریههایم را کارگری به نصیب خواهد برد
که عمری نانِ فرزندانِ خود را
از حفرههای معدنِ زغالِ سنگ بیرون کشیده است
مغزم را اما به هیچکس نمیبخشم
چرا که جنونِ شعر در آن لانه داشت
و تردید
چون غولی نهفته به بطری
در تنگنایش به خود می پیچید... //
3
مشتی شعر برای تو باقی میگذارم
و چند کتابِ نیمهتمام
از شاعری که در آرزوی جاودانه شدن بود
با شعرهایی که پنجاه سال بیشتر عمر نمیکردند
چرا که در هر سطر و واژهشان
ردپای گربههایی عیان بود که شاخ میزدند
و کلاغ هایی که هر خبر را
چونان عفونتِ لاشهیی به صور میکشیدند.
وقتی کفِ باغچه سیمانیست،
سماجتِ جوانه تنها به جنون میانجامد!
مُشتی ترانهی توسریخورده می ماند از من
برای تو
که از پس نردههای مشبکِ استعارهاش
عشق به انسان و آزادی
چون منظرهیی از دریا پیداست... //
4
به مرگم شمع روشن نکنید!
نیستم که ببینم
و هست شبپرهیی که در رؤیای به آغوش کشیدنِ نور
خود را خاکستر کند.
صدایم نزنید!
نیستم که جواب بگویم
و هستند خاطرههایی که اشک میشوند بر گونههاتان
و زخم میشوند ضمیرتان را...
دعایم نکنید!
نیستم که بشنوم
و نیست کسی که بشنود دعا را،
نفرین را و ناله را...
در گیلاسی خلاصه کنید غیبتم را
و ترانهیی را همصدا شوید با واژهگانی از جنسِ عشق
و اندکی دلتنگی... //
5
ششدانگِ رؤیاهایم
میرسد به کودکانی
که در روزِ مرگم زاده میشوند.
لبخندم را در قابی برایتان باقی خواهم گذاشت
تا یادآوری کند
در رگبارِ تازیانه زیستن
سدِ سرخوشیِ انسان نمیشود.
آرزوهایم را به انصاف میانِ خود قسمت کنید:
آرزوی آسمانی
بیهاشورِ کریهِ جتها،
دریایی که زیردریاییِ مسلح به کلاهکِ هستهیی
خوابِ ماهیهایش را آشفته نمیکند،
و زمینی که از مینِ ضد نفر
زدوده شده باشد... //
6
نیمی از ترانههایم را به گیتارها میبخشم
به کلاویههای رقصانِ پیانو
و حنجرهی خنیاگرانی که میتوانند با آوازی
گرسنهگی کودکانِ جهان را بتاراند
نیمِ دیگر را
زندانیان به حبس زمزمهگر باشند
تا خواب از چشمهای زندانبان نگذرد.
بغضهایم را به نامِ چشمهاتان سند بزنید
تا رنگینکمانی متولد شود
به عظمتِ دردهایی که تجربه کردم
در گذرِ بیامانِ روزها و
روزها و
روزها... //
7
مرا بسوزانید
اگر چه بیآشوبد جماعتِ جهل را
و فرو ریزید خاکسترم را
بر دشتی که بیقرارِ باران است،
کوهی که حضورِ برف را دل دل میکند،
رودی که به دریا شدن میشتابد...
تختهسنگی عاطل
با نام و تاریخی نقر شده
که تنگ میکند جای درختی را
موطنِ هزار لانهی گنجشک...
مرا بسوزانید و نهالی نشا کنید به جای گور
تا گنجشکانِ صد سالِ بعد
بیآشیانه نمانند... //
8
سالگردِ نبودنم را در تقویمهاتان ننویسید
که با شما هستم
در لحظه لحظههای زیستن
هر جا که ترانهیی با قلم و انسانی با گلوله خط میخورد
هر جا که گُلی
به جرمِ علاقه به آفتاب پژمرده میشود
هر جا که آوازِ پرندهیی
از تنگنای میلهی قفس به گوش میرسد
کنارِ شما هستم!
ببینیدم
در لب خندِ کودکی به تعقیبِ یک بادکنک
در دستهای کارگری از بالا بردنِ بیامانِ خشتها خسته
در چشمهای گوزنی
که از بالای شومینه نگاهتان میکند... //
9
مرا به یاد بیاور!
رقصم را بر خاکسترِ تفتهی روزگار
و تلاشم را در پاک کردنِ اندوه از رخصارهی آینهها...
مرا به یاد بیاور!
بیدارخوابیها و بیقراریهایم
دلتنگیِ همیشهگی و علاقهی بیمرزم
و نگاهِ بیوقفهام را بر قلمموی تو
که نقاشیِ آزادیِ جهان را میکشید...
مرا به یاد بیاور!
کبوتری که همه عمر سر به نردههای قفس میکوبید
و عاشقی که خوش نداشت منظرِ تماشایت خاکستری باشد...
مرا به یاد بیاور!
که از یاد نبردمت
تا آن دقیقه که چشم از نگاه تهی شد
و واپسین ترانه در گلو یخ بست
ترانهیی که نامِ تو را در خود داشت... //
10
رودی به دریا میرسد...
من بازگشتهام!
پیچکی به خورشید میپیچید...
من بازگشتهام!
کارگری سرود میخواند!
من بازگشتهام...
جهان مرگِ بمبهای اتم را جشن میگیرد...
من بازگشتهام!
یخهای قطب آب نمیشوند...
من بازگشتهام!
مهتاب مردآبها را تعمید میدهد...
من بازگشتهام!
از خودکشیِ نهنگها خبری نیست...
من بازگشتهام!
زندانها تعطیلند...
من بازگشتهام!
عشق، تنها مذهبِ جهان است...
من بازگشتهام
تو لحظههایی که پیشِ منی، هر چی که بگم یه غزل میشه
وقتی پا به پام قدم میزنی، هر منظرهیی تاج محل میشه
فرقی نداره کجای شهرم، فرقی نداره کجای دنیام،
انگار رو ابرا قدم میزنم وقتی که دارم پا به پات میام،
انگار یه قایق ما رُ میبره، کوچه به کوچه تو شهرِ ونیز
نگا کن بهشت شاید همینجاس: من و تو، دو تا صندلی، یه میز...
تو چشات مزرعههای قهوه، دستات از یاسن و عاج و زیتون
اوجِ پروانه رُ یادم دادی، منو از تو پیله بردی بیرون
از زمانی که عاشقت شدم، زمونه باهام مهربونتره
تو لحظههایی که پیشِ تواَم، ساعتم همهش خوابش میبره
تو اون لحظهها برام مهم نیست، چند شنبهس امروز، قرنِ چندمه...
هر چی به جز تو، هر کی به جز تو، تو اون لحظهها کمرنگه، گُمه
تو اون لحظهها انگار هزارتا بطری خالی پشتِ سرمه،
مستم و فقط تو رُ میبینم، تو رُ میشنوم توی همهمه
تو چشات مزرعههای قهوه، دستات از یاسن و عاج و زیتون
اوجِ پروانه رُ یادم دادی، منو از تو پیله بردی بیرون...
برای من دل و دست غزل نمانده ولی
هنوز نیز تو تنها بهانه ی غزلی
خدا شکوه ترا در غزل نهاده بگو
چگونه بگذرم از این ودیعه ی ازلی ؟
برای من که زبانم خزیده پشت سکوت
هنوز نیز تو تنها صدای محتملی
چه بارها که دل از دست تلخ کامی ها
پناه برده به آن چشم روشن عسلی
خیال باز شکفتن نداشتم دیگر
گرفته بودم از این قحطی ترانه ولی ،
تبسمت به سرودن امیدوارم کرد
بگو که تار امید مرا نمی گسلی