ذهنم پر از شعر است اما دفترم خالی است
این سرزمین از سال های دور، اِشغالی است
فرقی ندارد آسمان صاف است یا ابری
این از مزیت های عمری بی پروبالی است
من با خطوط دفتر شعرم گلاویزم
پیشانی ام درگیر خط های بداقبالی است
گرم غزل خوانی شدم یک عمر و یادم رفت
عمری است مردی در دلم سرگرم ِ نقالی است
وقتی که حرفم را نمی خواند کسی دیگرکاری ندارم این غزل خوب است یا عالی است
ای که شب در مردمک های تو یلدایی تر است
خنده هایت راز و لبهایت معمـــــــــایی تر است
با نگاهت شمس تبـــــریزی ترین داغ دلــــــــم
چشم هایم بلــــخ و لب هایم بخارایــــی تر است
در تـــــب آغوش تو بالا و پاییــــــن مـــــی پــرم
رقص ماهی بر تن ساحل تماشــــایی تر است
باز هم پیراهنـــت را حسن یوســـف می زنی؟
خواهش دستان من امشب زلیخایــی تر است ...
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم...
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!