دل آدم چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه....
به یک "تکان سر" یعنی تو را می فهمم
به یک گوش دادن خالی..... بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک....
به حتی یک همراهی کردن آرام... بدون لگد خوردن
به یک پرسش: "روزگارت چگونه است؟!"
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه! دو نفره!
به شنیدن "من کنارت هستم."
به یک هدیه بی مناسبت
به یک "دوستت دارم" بی دلیل
به یک خوشحال کردن کوچک
به یک نگاه
و
دل آدم گاهی... چه شاد است...
به یک فهمیده شدن درست!
به لبخند
به یک سلام
به یک تعریف
به یک تأیید
به یک تبریک...!
همین که هستی
همین که لابلای کلماتم نَفَس میکشی. . .
راه میروی ، در آغوشم میگیری. . .
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی یتیم نشده اند!
کافیست برای یک عمر آرامش
به این باور رسیده ام که بی تو زندگی نمیشود
نمیتوانم ، بی تو این دنیا را نمیخواهم
تویی همه کسم ، همه ی قلبم در تو خلاصه میشود
بی تو روزم شب نمیشود
به این باور رسیده ام ، کسی جز تو لایق من نیست
کسی جز تو محرم دلم نیست
تویی از نفس بالاتر ، تو عشقمی و جانمی و همه وجودم
بی تو اینجا سوت و کورم
و من از قلب تو به اوج عشق رسیدم
من از تو به همه جا رسیدم ، چه سختی هایی کشیدم تا به تو رسیدم ...
وقتی تو را دارم از این زندگی هیچ نمیخواهم دیگر ، تو را میخواستم ، که دارمت
برای همیشه میخواهمت و من میخوانمت
همچو نماز عشق ، به سوی تویی که قبله راز و نیازهای منی...
راز قلب تو و تمام احساسات قلبهایمان ، نیاز من به تو و لحظه های عاشقی مان
از آن لحظه که آمدی به قلبم ، عشق من به تو تمام قلبم را فرا گرفته
نگونه کسی که دیگر به سراغ دلم نمی آید چون خودش میداند
که من مال تویی هستم که عاشقانه میپرستمت
از تمام زندگی تو را دارم
من این اراده را دارم که فریاد بزنم و همه دنیا را از خواب بیدار کنم
و بگویم عشقم را خیلی دوست دارم...
به این باور رسیده ام که تو اولین و آخرین همسفر زندگی ام هستی
که با تو تا هر جا بخواهی می آیم ، من با تو هم قسم شده ام تا وقتی زنده ام با تو میمانم
چشمهایم را بر روی همه میبندم
و تنها کسی را میبینم که نگاهش خیره به چشمان من است
تو را حس میکنم ، می آیم به سویت ، تو را در آغوش میکشم
و موهایت را نوازش میکنم ، لبهایت را میبوسم و با تمام وجود در گوشت
زمزمه میکنم کلام مقدس دوستت دارم را ....
آنقدر میگویم دوستت دارم تا مرا بفشاری در آغوشت
آنقدر بفشاری مرا ، که با هم یکی شویم
تا من تو شوم و تو همانی که عاشقش هستم ....
مرا ببخش اگر نتوانستم احساسم را زیباتر از این برایت ابراز کنم
...دوستت دارم
در آغوش توام ، آرام تر از همیشه ، و ای کاش میشد که همیشه اینجا بمانم،
آغوشت را آخرین سرپناه خودم بدانم، اگر عمری باقی نمانده ، در آغوش تو
بمیرم…
همینجا میمانم ، همینجا تمام حرفهای دلت را میخوانم، و همینجاست که میدانم مرا دوست داری ، خیالم راحت است هیچگاه تنهایم نمیگذاری
میروم به اعماق خاطره هایمان ، چه صبری داد به ما عشقمان …
گذشتیم با هم از سردی لحظه ها ، رسیدیم به آخر خط همه غمها ، رها شدیم از هر چه غصه بود ، آخر سر شدیم یکی از شیرین ترین قصه ها!
در آغوش توام ، رفته ام به رویاهایم ، خواب نمانده ام از این احساسم ، در
این خواب و بیداری ، لذت در کنار تو بودن را درک میکنم ، هیچگاه این سرپناه
گرم را ترک نمیکنم ، من از عشق نگاه تو خیره شده ام به چشمانت ، هیچگاه
برای دیدنت لحظه ای را از دست نمیدهم!
مرا بگیر و رهایم نکن ، اگر هم خواستم ناخواسته لحظه ای پرواز کنم ، مرا پر
پر کن، من به عشقمان شک ندارم ، من که جز تو کسی را ندارم ، پس اسیرم کن تا
همیشه ، این لحظه هیچگاه بهانه ای نمیشود از اینکه زندانم در قلب مهربان
تو!
لبریز از عشقم ، خالی از هر نیازی ، به سوی آنچه که آرزویش را دارم ، به سوی تو می آیم که تنها آرزوی منی !
رو به سرچشمه روشنی ها ، دنیای من تاریک میشود اگر نباشی …
در آغوش توام ، شعر با تو بودن را برایت میخوانم ، شعری که با من و تو آغاز
میشود، من و تو یک روز با هم میرویم اما شعر با تو بودن هیچگاه تمام
نمیشود!
باران که میبارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون میشود و شعلههای سرکش این میل جانم را میسوزاند. زیر باران میروم و خیره به آسمان آرزو میکنم: ای کاش کنارم بودی دلارام من
زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم... عاشقتر از همیشه، شیداتر و دیوانهتر... فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی... شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید...
آری رها... رها از همه بندهای این جسم و این عالم، رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع... رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده... تو نیز عاشقتر و شیداتر... تو نیز مخمور و مست... اندکی عاشقانهتر زیر این باران بمان ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند