من گدای در کوی تو شدم

همه صبح و همه شب

به در کوی تو من پرسه زدم

با تنی غرق به تب

تو ندیدی رخ زیبای مرا

هم ندیدی قدم پای مرا

قدمی رنجه کنان

امده بودم به درت

از قدم رنجه من

تاب پا ، کم شده بود

تو ندیدی تاول پای مرا

گونه هایم ز شعف گل زده بود

تو ندیدی رخ گل سان مرا

اشک در نرگس من حلقه بزد

تو ندیدی در غلتان مرا

تو ندیدی لعل شکر شکنم

هم ندیدی در ناب دهنم

تو ندیدی صدف پر نورم

هم ندیدی که ز تو مسرورم

من به کویت ز قدم افتادم

هم ندیدی قدم پر زورم

بس که در کوی تو من امده ام

همه مشهور به دیوانه شدم

تو ندیدی که جنون حلقه بزد

گردنم ، دور گرفت ، دار بزد

تو ندیدی دم جان دادن من

که ز شعلای عطش

سوخت همه برگ و برم . .

عشق
همین است که بخواهی
چه سه چرخه ی کوچکی را
چه هکتارها زمین
چه زنی را
چه مردی را

عشق کم و زیاد ندارد
عشق
یعنی هر چیزی که
با همه ات بخواهی!

عشق ایرانی
نرسیدن است
نبودن است
سر به بیابان زدن و
نی زدن است
یار را شمع محفل دیگران دیدن و
سر بر شانه ی ساقی سوختن است

فرانسوی
ایتالیایی
حتی شده هندی
...
سیاه سفید عاشقم باش!

اینو دوست دارم

زن ها نمی روند
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند!
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد
ترکیبی را به دوش کشیدن:
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری؟
کِی می خوابی؟
هوا سرد است؟
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زن دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری؟
داشتی؟!
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟

تو آنقدر زنانه نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختربچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب میکنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی...
بزنی...
و هنوز دوستش داشته باشی
و دست بکشی!

عزیزم
خودآزاری ندارم
مردانه زنم!

 

جهان جادویی ست
می آیی
جادوگری می کنی
زندگی چیز بهتری می شود
می روی
جادوگر می شوم
می نشینم ورد می خوانم
فوت می کنم به عکس هات
فال می گیرم
...
نمی خواهی اگر شب ها گردِ خانه ات بگردم
بگو خدا رحم کند
جارو ها پرواز نکنند!