نکوب عزیزم
این در
دروازه ی کاروانسرا نیست
که کفش ها را بکَنی
سبیل ها را تاب بدهی
و دوباره که می پوشیِ شان
کت ات را بر آرنج بیاویزم و
تمام قد لبخند بزنم!

یا نکوب
یا بمان
این در
تنها کوبه ی مردانه دارد!

پلنگم چشم از چشمان آهو برنمی دارد

ولی آهو کماکان پرده از رو برنمی دارد

 

خیابان ها پر است از چشم و ابروهای مصنوعی

ولی او تازه حتی زیر ابرو برنمی دارد

 

ظرافت های او وقتی که زینت را می آراید

نمی دانم چرا دست از النگو برنمی دارد

 

دلش را می برم با مهربانی های پی در پی

که دل بردن از آهو زور بازو برنمی دارد

 

برای کشتن صد پهلوان یک اخم او کافی ست

کسی با بودن آن چشم چاقو برنمی دارد

 

به زلفش شانه ای زد چل ستون دل ترک برداشت

نمی دانم چرا آیینه اش مو برنمی دارد

 

منم آن شاعری که با وجود شعر موهایش

پریشان بیتی از دیوان خواجو برنمی دارد

سنگواره ها

 

 

از اینجا رفتی و گفتی که خاطرخواه کم دارد

برای ذبح اسماعیل قربانگاه کم دارد

 

از این شهری که بعد از رفتنت انبار باروت است

برای دود و خاکسترشدن یک آه کم دارد

 

سحر خورشید با چشمان خون آلود می آید

ولی شب های بندر آسمانش ماه کم دارد

 

گرفته زندگی ما را به بازی تازه فهمیدیم

که این شطرنج بعد از رفتنت یک شاه کم دارد

 

نمی خواهی کمی روشن کنی تکلیف دنیا را؟

صراط المستقیم ات چندتا گمراه کم دارد

 

هزاران بار گفتم بعد از این یادش نمی افتم

گمان می کردم این صحرای سوزان چاه کم دارد

 

برای عبرت دل داغ کردم پشت دستم را

تو هم فهمیده ای این توبه بسم ا... کم دارد

پای بر سینه ی این راه زدیم

پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم

گویی اما ته این راه دراز

دزد شبگیر جنون منتظر است

من و عشق و تو و این راه دراز

همه روز و همه شب

در پی یافتن سایه درختی، آبی

در سکوت غم تنهایی خویش

بین هر ثانیه را

لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم

در غم عشق تو مردم اما

این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز

از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو...