کسی که طعم زبان عسل نمیفهمد
تو هرچه هم که بخوانی غزل، نمیفهمد
حکایت " نرود میخ آهنین در سنگ "
نگو به سنگ، که ضربالمثل نمیفهمد
کسی که صنعت تشبیه را نمیداند
رکوع ماه و طواف زحل نمیفهمد
میان آینه و آب و شانه و گیسو
لطیفهای است که آن را کچل نمیفهمد
حدیث درد به پایان نمیرسد اما
هزار حیف که این را اجل نمیفهمد
چــه قدر بــوی تو خوبست ... بوی آغوشت
همیشه زحمت من بوده است بر دوشت
چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت
ولــی بــــه خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت
که با دو دست برایم دو بال بگذاری
بــه جای روشنی بالهای خاموشت
کـــه آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت
آهــــای روسریت آفتــــاب تابستـان!
شکوفه تاج سر تو . بنفشه تن پوشت
بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست
بهشت بــــــــاغ بزرگیست : بـــــاغ آغـــوشت
بهشت اول و آخــــر گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!
مگر به لطف لبت شعر من شکر بشود
تو تر کنی لب و این شعر، شعر تر بشود
قسم به موی تو حالم گرفته است امشب
مگر تو روی بگردانی و سحر بشود
"کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن"
اگرچه فتنه و آشوب بیشتر بشود
چه میشود که برقصی به وزن این غزلم
چه میشود که همین شعرْ پردهدر بشود
چه میشود که تو بانوی شعر من باشی
تمام شهر ازین راز باخبر بشود
گره ز بخت غزلهای من گشوده شود
گره ز ابروی ناز تو باز اگر بشود
تو خواب نازی و من خیره در تبسم تو
بخند تا غزلم عاشقانهتر بشود
قرار بود که ما راهمان به هم بخورد
که سر نوشت دو تا بی نشان به هم بخورد
قرار بود میان نگاه های غریب
نگاه ما دو نفر ناگهان به هم بخورد
بیا اگرچه نخواهند ما به هم برسیم
بیا که توطئه دوستان به هم بخورد
و فارغ از همه پلکی به هم نگاه کنیم
به این امید که پلک زمان به هم بخورد
چه می شود که لبالب شویم از بوسه؟
لبان خسته ی ما توامان به هم بخورد؟
تو خود زمین و زمان را به هم زدی ای شیخ
چه می شود که دوتا استکان به هم بخورد
اگرچه در وسط زاغها بیا بپریم
که رسم کهنه این آسمان به هم بخورد
نوشته اند به پامان فراق را اما
بیا که آخر این داستان به هم بخورد