من آمده ام تا به ابد مال تو باشم

پرواز کنى ؛ پر بزنم ؛ بال تو باشم

 

چون سایه که در هر قدمش بوده کنارت

بگذار که هر لحظه به دنبال تو باشم

 

چون یکّه سوارى که از آینده ى فنجان

با اسب سفید آمده ؛ در فال تو باشم

 

بگذار که از بین دو ابروى کمانت

تیرى بزنم فاتح تک خال تو باشم

 

یک لحظه که گریان بشوى یا که بخندى

یک لحظه که من باشى و من حال تو باشم

 

دلگیر نشو ، اخم نکن ، تا که بمانم

من آمده ام تا به ابد مال تو باشم ...

خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری

مـی شود دســت از اعـــدام دلـــم بــرداری 

 دل من مـــال تو شد پـس دل خود را مَشِـکن

بگذر از کشـتـن و ســرسختـی  وخـود آزاری

ثبــت کن محــض سند مصـــرع بعــدی مـــرا

" تــو در اعمـاق دلـــم مثـــل خدا جــا داری "

لهجه ی جاهلی وصف تو را هم عشق است

واقعــاً دســـت مـــریـــزاد عجــب ســـالاری!

حکــم سختى ست ، بیا بگـــذر و آقـــایـی کن

تو که در قصـــر دلـم حـاکم وســـردمـــــداری

 شهـــرونـدانه تقــاضــــای خــودم را گفــــتم

بررسی کـن بـه کـَـرَم چـون که تو فرمانداری

مبتلا کرده ست دلها را به درد دوری اش

نرگس پنهان من با مستی اش ، مستوری اش

 

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید 

کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش

 

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش

گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش

 

یک دم _ ای سرسبزی یک دست !در صور ات بِدَم

تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

 

ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو

آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

 

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است

لا به لای نسخه ی سرخ ابومنصوری اش

 

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او

روزگار تلخ من شیرین شده از شوری اش

 

گر بیایی خانه ای می سازم از باران  و شعر

ابرهای آسمان ها پرده های توری اش

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست

اتفاق است و می افتد ، دل که سنگ و چوب نیست

با چنین شوق تماشای من و زیبایی ات

صبر ممکن هم اگر باشد ، دگر مطلوب نیست

کفر عشق آمیز شیطان ، عبرت آموزم شده است

گر چه در چشم شما جز بنده ای مغضوب نیست

از شب یلدای انکار و مصیبت خسته ام

من مسیحا نیستم ، دل حضرت ایوب نیست

نیست مولانا ، جهان از شمس تبریزی پر است

تشنه جانی کو؟ و گرنه قحطی محبوب نیست

قفل ، قلف و مبتلا را مفتلا گفتن خوش است

گر چه هر عاشق ، که دست افشان شود زرکوب نیست

آسمانی یا زمینی ، کاش عاشق می شدیم

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست


پیش از آنی که با غزل آیی، دفترم شوره زار ماتم بود
ماه برکوی دل نمی‌تابید، خانه  ام انتهای عالم بود

کنج آیینه‌ام نمی خندید برق سوسوی کوکب بختم
بی‌سحرگاه خنده خیست، باغ بی‌باغ، قحط شبنم بود

تا رسیدی خدا تبسم کرد، با عبور تو کوچه پیدا شد
قبل از آنی که بگذری از دل، عطر در انحصار مریم بود

محو شب مانده بودم و مبهوت از خیالی که با تو زیبا شد
قد کشیدی از عمق احساسم، لرز قلبم چو شانه بم بود

بین عقل و جنون غزل رویید، شانه در شانه، خستگی خوابید
دست عشقت چه قدرتی دارد، کارد آن سوی استخوانم بود

چشم‌هایت مرا صدا می‌کرد، روح من سر به زیر می‌انداخت
رد شدم آزمون جرات را، درصد عشق‌بازی‌ام کم بود

ماه؛ بین من و تو قسمت شد، عشق از روی سادگی خندید
جای انگشت‌های حوا ماند روی سیبی که دست آدم بود