روزی می رسد

پرده از رازهایمان فرو می افتد

و خواهی دید که تو بزرگترین راز منی!

سرّ درونم را 

به تمام لذت های آشکار دنیا نمی فروشم

پیدا و پنهانت را می ستایم 

و تو را به تعداد پلک زدن هایم دوستت می دارم...

قلب آدم ها محل رشد و پرورش عشق آن هاست

عشق های ماندگار...

عشق تو در قلب من آنقدر رشد کرده که لبریز شده

رخنه کرده تا مغز استخوانم

تا تمام سلول ها...

اینگونه است که فراموش نخواهی شد

جاویدان می مانی

با من دفن خواهی شد

و در دنیایی دیگر إحیا می شوی

و من دوباره عاشقت می شوم...

چشم دلت روشن!

دوباره عاشقت شدم

صبح با طلوع خورشید

و شب با دلبری ماه

عاشق شدن می طلبد

تو باشی و چشمانت...

مگر می شود سر به راه بود؟

اصلا سر به راه که باشم؟

راهی جز تو برایم نیست!

تو ابتدا و انتهای تمام مسیرهای نرفته ی منی!

آخر یک روز جاده را بر دوشم می گذارم

می دوم تا تو...

می دوم تا پایان تمام دغدغه هایم

تمام آرزوهایم

تمام خواستن هایم

می دوم تا تمام عشقم!

پای از رفتن نمی گذارم

و جاده را تا تهِ

تمام سماجت زنانه ام بر دوش خواهم کشید...

نگاه قشنگت نوازش چلچله ها را می ماند 

بر تن آسمان آبی 

و دل من چون دل پرنده ای ست 

هراسان با هزاران آرزو...

پرواز به سوی چشمانت 

همانند افتادن قطرات باران است بر چمن زاران...

نسیم بهاری می وزد اما دل من بهاری نیست...

بهار من زمانی ست که قدم های تو

سرمه ی چشمانم شود

اکنون زمان برایم متوقف شده 

در خیال من هنوز پاییز است 

من حتی آمدن و رفتن زمستان را لمس نکردم

کاش می شد دست در دست هم 

به استقبال بهار برویم...