عاشق که شدی...

مثل زلیخا سمج باش...

آنقدر رسوا بازی در بیار...

تا خدا خودش پا در میانی کند...!

بگذار سر بــه سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست

بگذار  دست های  تـــو  با  گیسوان  من

سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست!

آزار  می رسانــم  اگـــر  خشمگیــن  نشو

از دوستان هرآنچه به هم می رسد ، نکوست

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

آغــوش وا کن ابر! مرا در بغـل بگیــر!

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

می توانی بی اینکه بپرسی چرا،
دوستم داشته باشی؟
و موهایت را
به بادی که از لای انگشتانم عبور می کند
قرض بدهی؟
می توانی به نامم تکیه کرده
لباست را مرتب کنی
قبل از سلام
آب گلویت را قورت بدهی
و با صدایت
هزار نت به گلوی سه تار بریزی؟
عزیزم!
همه می دانند از دهانت
صدای بوسه می آید
و چشم هایت
سکوت را به دریا تحمیل می کند
خوش به حالت که زنی
و خوش به حالم
که دوستت دارم

دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا


و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد

 

ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود!

 

دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو 

برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...

می بینی
ترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟
و وحشت گم کردن دستی گرم
چگونه تا مغز استخوانم نفوذ کرده است ؟

دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندان هایم از ترس یا سرما
چه فرق می کند اصلاً ؟
واژه هایم را تکه تکه می کنند
و ناچارم

بریده بریده

د و س ت ت  د ا ش ت ه  ب ا ش م.