یک روز ترا از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم...
و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم!
به تو می آموزم که چگونه
از بعیدترین روزنه قلبم وارد شوی...
و در بهترین نقطه ی آن ساکن !!!
آنگاه تو را پنهان می کنم
پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه...
پشت انبوهی از قصه های عاشقانه....
پشت غزل و قصیده...
پشت کنایه و ایهام...!!!
چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند!
و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد...!!!
من تو را دوست خواهم داشت
آرام و ممتد . . .
ساکت و صبور . . .!
چنان که پادشاه، قصه های شهرزاد را
ناتمام رها کند...
و بهرام از هفت کوشک دل بکند
و شتابان به دیدار تو بیایند...
من می توانم زیباترین ترکیبها را
کنار هم بچینم...
و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم!!!
ببین ! من عاشقت بودن را' خوب بلدم !
دوست داشتنت را' به من بسپار . . .
حتی اگر غزل به دلم پشت کرده است
این چارپاره را بـــه تــو تقدیـم می کنم
تقصیــر عشق نیست اگــر واژه لج کند
من لال هم شوم به تو تعظیم می کنم
تو مسجدالحلال و غــزل هم زیارت ات
این واژه ها به نیت تو شعر می شوند
در آستــان تــو همــه ی زائران ِ عشق
با دست من ، به دعوت تو ، شعر می شوند
تنهــا نه دست من ؛ همه ی شاعران تو را
با کشف بیت – بوسه در آغوش می کشند
با قافیــه به قافلـه ی عشق می رسند
وزن تو را عطش زده بر دوش می کشند
در این ردیف ِتب زده ی شاعران ِمست
من ایستاده ام که ببوسم لب تو را
ده قرن شاعرانگی از من جلو تر است
ده قرن عاشقانه ، هزاران غزل سرا :
این رودکــی ست ! اول صف ؛ مات چشم تو !
خاقانی است آنکه نشسته ست روی خاک !
آن هم نظامی است که مجنون تر از همه
از هجمــه ی نگاه تــو خونین و چاک چاک
آن مولوی ؛ کــه ماه تو را شمس دیده است
فهمیده رقص گیس تو هم جز سماع نیست
حافظ کــه ساق پای تو را دید می زند
از یاد برده است که ساقی و جام چیست!
سعدی سعادتی ست برایش سفر به تو
امــا بهشت را بـــه گلستان نمی برد
خواجو که شعرهاش لبت را چشیده اند
دیگر دوباره زیره به کرمان نمی برد !
صائب تو را نوشت که کارش درست ماند
جامی تو را چشید کـــه دیوانه ی تو شد
بیدل فقط شبی به تو دل داد و بعد از آن
آیینه دارِ گوهــــر ِ یکدانه ی تــو شد
تکثیر شد شکوهت و نشناخت هیچ کس
، حتی بهار ، سَبک ِ طربناکی تـــو را
از شهریار معنی ِعشقت سوال شد
او منزوی شد از همه تا پاکی تو را –
- در خط به خط ِ شعرِ جوانش قدم زند
تو آن زنی ؛ زنی که مسوََّد شدی در او !
پیراهن تو را به تن شعر کرد تا
همراه برکه با تو شود گرم گفتگو
...
به تو ای دوست سلام!
حالت آیا خوبست؟
روزگارت آبیست؟
همه اینجا خوبند،
نی لبک میخواند،
قاصدک میرقصد،
دریا آرام است،
باد عاشق شده است،
و کسی هست
در این خاک غریب که به یادت جاریست
به تو ای دوست،
سلامی به بلندای وفایت کنم و
به اندازه پیوند افق های امیدم ،
از ته دل دعایت کنم و
تندرستی تو آغاز کلام سحرم باشد
آمدم تا که تو را مست و گرفتار کنم
آن دل غمزده را محرم اسرار کنم
آمدم تا که سلامی به تو ای نور کنم
غم و محنت همه را از دل تو دور کنم
گر چه دیر آمده ام لیک همان هم زود است
بودنم در بر دلبر همه دم پر سود است
به تو ای دوست سلام!
حالت آیا خوبست؟
روزگارت آبیست؟
همه اینجا خوبند،
نی لبک میخواند،
قاصدک میرقصد،
دریا آرام است،
باد عاشق شده است،
و کسی هست
در این خاک غریب که به یادت جاریست
به تو ای دوست،
سلامی به بلندای وفایت کنم و
به اندازه پیوند افق های امیدم ،
از ته دل دعایت کنم و
تندرستی تو آغاز کلام سحرم باشد
آمدم تا که تو را مست و گرفتار کنم
آن دل غمزده را محرم اسرار کنم
آمدم تا که سلامی به تو ای نور کنم
غم و محنت همه را از دل تو دور کنم
گر چه دیر آمده ام لیک همان هم زود است
بودنم در بر دلبر همه دم پر سود است