ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ “ﺣﺴﺎﺩﺕ “
ﺍﻣﺎ...
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻣﻴﮕﻢ ” ﻋﺸـــــــــــﻖ “
ﺗﺎ ﻋﺎشـــق نباشی
نه غیرتی میشی نه حـســود !
از راه، فراز آمده با هلهله اسفند
وقت است که از نو بسرایم غزلی چند
اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر
در سینه ی افسرده ام از نو بفروزد
تا چند توان خورد ز هر حادثه رو دست
تا چند توان بود به هر فاجعه پابند
اسفند بهاری ست در آغوش زمستان
چون آتش پنهان شده در جام دماوند
آیینه فرو می چکد از ابر در این ماه
می روید از آغوش زمین پونه ی پیوند
اسفند ، دل انگیز ترین حادثه ی سال
اسفند ، طربناک ترین ماه خداوند
اسفند، فریباست مبادا بخورد چشم
تا چشم بدش کور شود دود کن اسپند
از نغمه ی خیام نشابور، پر از شور
با زمزمه ی حافظ شیراز ، سرم بند
این ماه ، من و سیر در آفاق طبیعت
این ماه ، من و من ، من و آزادی و لبخند
صحبت سر اسفند و طربناکی آن بود
اسفند من ، اسفند من ، اسفند من ، اسفند
همه چیز از آنجایی خراب می شود
که به خیالت تمامِ جان و روحش را
به دست آورده ای !
که حالا دیگر او برایِ توست
که حالا اگر یک روز نباشی یا باشی فرقی ندارد
او هست که اگر نگویی دوستت دارم
او می فهمد که دوستش داری !
که اگر با بوسه در آغوشش نگیری
فرقی نمی کند !
اشتباه است اشتباه !
آمدن رسمِ خودش را دارد
دل می بری دل می دهی
اما ماندن
امان از این ماندن
که به پایِ خیلی ها نماند
که به تنِ خیلی ها نرفت
ماندن یعنی بوسه هایِ هرروزه
یعنی :
تو نباشی؛ من دستم به زندگی نمی رود !
یعنی دلتنگی هایِ مدام !
ماندن
شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که
نمی خواهد
ماندن یک من و یک توِ ساده می خواهد
یک غرورِ فراموش شده
ماندن یک دل ساده می خواهد ... !
.