از غم که چشم های تو لبریز می شود

انگار فصل ها همه پاییز می شود

 

وقتی که خنده می کنی و حرف می زنی

پاییز چون بهار دل انگیز می شود

 

تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو

چون با غرور و عشق گلاویز می شود

 

جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق

آن نیز با غروب تو نا چیز می شود

 

با عطر گیسوان تو در باد مثل گل

صد پاره باز جامه ی پرهیز می شود

 

وانگاه روح عاشق من مثل قاصدک

در جستجوی دوست سبک خیز می شود

 

با من بمان که بودن من با تو ممکن است

شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟

دست‌هایت روسری را از وسط تا می‌کند

این مثلث در مربــع سخت غوغـــا می‌کند

 

مثل یک منشور در برخورد با نور سفید

روسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می‌کند

 

سبز، قرمز، سرمه‌ای، فرقی ندارد رنگ‌ها

صورت ِ تـــو روسری‌ها را چـه زیبا می‌کند  !

 

می‌شود هر تار مو یک «شب» ولی یک روسری

ایــن همه شب را چطوری در دلش جا می‌کند؟

 

باد می‌ریزد بــه دورت حسرتِ تلـــخ مرا

باد روزی روسری را از سرت وا می‌کند

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

 

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ

در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

 

با شعر حق انتخاب کمترى دارى

آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

 

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است

هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

 

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست

هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

 

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند

از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

 

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد

دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

 

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست

بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

 

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم

من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

 

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها

بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

 

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست


یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد

 

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد

 

حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت

- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد

 

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد

 

حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد

می دویم نفس نفس، 

لای سبزه های بلند،لا به لای پونه های وحشی

تا کنار رودخانه، تا درخت نارون روبرو 

تو سریع تر می دوی، پایت به تکه سنگی گیر میکند 

در حال افتادنی که دستهایت را میگیرم.

میخندیم و باد موهایمان را آشفته ساخته

دستهایت را محکم در دستهایم میگیرم،

نگاهت را جرعه جرعه نه،یکباره سر می‌کشم 

...........عاشقانه.......عاشقانه.....

می‌پرسم :خسته شدی؟میخندی و سکوت میکنی 

سکوت میکنم،تو همیشه این گونه ای ومن همیشه

مطیع احساسا تت،چون میدانم چیزی بیشتر از 

ادراک من در تو وجود دارد. 

قدم میزنیم تا کنار رودخانه،می ایستی وبه آن خیره میشوی، می‌نشینم وبه تو خیره میشوم.

ناگهان برمیگردی و می‌پرسی:

تا چه زمانی با من همراهی؟

میخندم بلند و بلندتر، خنده هایم مستانه ادامه دارد

اخم میکنی از همان اخمهای شیرین که عاشقش هستم؛

میفهمم و میگویم:اینجا بهشت است نفس! 

اینجا زمان معنی ندارد، دوزخ و برزخ را پشت سر گذاشته ایم!

ما هستیم و این دشت در این مُلک خداوندی!

این پاداش عشق است! 

می‌نشینی و پاهایت را به سرمای آب می‌سپاری 

اشک بی صدا به گونه‌ام می غلتدد.

تو می‌پرسی اگر در بهشت هم با تو نتوانم بمانم؟؟

می‌خندم و می گریم......همزمان......