به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش

برای زندگی با تو پر از شورم پر از خواهش

به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی 

واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی

به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه 

بذار دنیای بی روحم با لبخند تو زیبا شه

امشب از بوی اقاقی سر خوشم وز شراب چشم ساقی سرخوشم من خراب چشم مستت ساقیا می بده قربان دستت ساقیا حیرتم آئینه دار دلبر است مستیم امشب ز جایی دیگر است من پر از هویم که هی هی میکنم بشنو از نی بشنو از نی میکنم باز آشوبی به کارم کرده عشق همچو رگ های سه تارم کرده عشق مست گشتم چرخ خوردم کف زدم نو شدم برخاستم بر دف زدم آه ای دف ها مرا یاری کنید دل ز دستم میرود کاری کنید

چایی که تو مى آوری انگار شراب است این شاعر عاشق به همان چای خراب است من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم عشق است که هر کار کند عین صواب است معشوق اگر خون مرا ریخت به‌ حق ریخت خون‌ ریزی معشوق هم از روی حساب است تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه عشق است که بین من و تو در تب‌ و تاب است صد بار تفأل زدم و فال یکی بود "ما را ز خیال تو چه پروای شراب است"

نمی دانم خوبِ من
یادت هست؟
شرابِ تنت را نوشیدم
و در چشیدنِ طعمِ تنت،
بال های حواسم سوخت...
یادت هست؟
از سر انگشتانت
تا شهدِ لبانت
دریا شدم و موّاج و رقص کنان
بر اندامِ ظریفت پیچیدم.


باور کن
هزار بار تو را بوییدم
و تمامت را که نفس شده بود
به رگ‌هایم سپردم
و زیرِ پوستِ تنم
به قاعده ی یک روحِ مسیحایی
تو را جاری کردم
در بسترم جاری شدی
و همچون زمینی خشک تو را بلعیدم.


نمی دانی
پروانه های لبم

بر غنچه های لبانت نشستند
و شهدِ شیرینت را نوشیدند
و من
از مرزهای بیکرانِ تو گذشتم
در هم تنیدیم
و دست‌های اندوه را به بَند کشیدیم
تو در هم آغوشی من غرق شدی
و یادم هست
لرزیدی و بارها لرزیدی
و من
چون نسیم تو را خواندم و زمزمه ات کردم
تا تو آرام بگیری.

...

چه مستانه صدایم کردی
و چه عاشقانه در گرمی
به آغوشم کشیدی
قطراتِ دریای جوشانِ سینه ام
کویرِ تنت را سیراب می کردند
و در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون
گل‌های خواهش روییدند
ما صدای خواهش را شنیدیم
و در عریانی آن لحظه های ناب
یکی شدیم...


آری خوبِ من!
این است داستان عشق و جنون
که مرزی برایش نیست...



قایقت می‌شوم

بادبانم باش.

بگذار هرچه حرف

پشت سرمان می‌زنند مردم،

باد هوا شود

دورترمان کند...