مرا "جانم" صدایم کن
صدایم کن مرا باعشق
از این بن بست تنهایی و غم
با واژه ای زیبا و پر احساس
رهایم کن.....رهایم کن
صدایم کن مرا
من زاده ی احساس و عشق و آتشم
اینجا هوا سرد است
یخبندان بی مهری ست
فقط با یک صدای گرم
با یک واژه ی ساده ولی ازعمق جان
جانم رها می کن از این زندان بی عشقی
مرا "جانم" صدایم کن
صدایم کن مرا جانم
که تا جان در بدن دارم
برای عشق تو
احساس تو
مست و غزل خوانم
مرا "جانم " صدایم کن
که من با عشق پاسخ میدهم:
جانم....
من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!
دلم عشقی هوس کرده که با من همصدا باشد
بگویم" جان" و با نازش بگوید" بی بلا "باشد
دلم عشقی هوس کرده نباشد اهل بی مهری
که در دنیای طوفانی برایم ناخدا باشد
دلم عشقی هوس کرده شبیه آدم و حوا
نه من دلسرد شوم از او، نه او سر به هوا باشد
دلم عشقی هوس کرده بدون مرز و ممنوعه
که هر وقتی دلم تنگید در آغوشم رها باشد
دلم عشقی هوس کرده کمی سبزه کمی شیطان
که اسم کوچکش شاید سالار قصه ها باشد
دلم عشقی هوس کرده شبیه عشق آن کودک
که تنها لذتش بازی میان بچه ها باشد