لبخند تو

چون زورقی طلایی

که بر دریای نیلی گذر می کند

از پیش چشمان خیره من گذشت

و من به یکباره زیبایی تو

و تنهایی خود را

یافتم

هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟ 

                              من سال هاست گریه نکردم، شما چطور؟ 

من سال هاست عاشق چشمی نبوده ام 

                              حالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور... 

بگذشتم از غرورم و با چشم های خیس 

                              ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطور... 

وصفت کنم الهه ی پنهان میان شعر 

                              شیطان بخوانمت؟ نه... فرشته؟ خدا چطور؟ 

این کوچه ها به غربتم اقرار می کنند 

                              اینها که دیده اند به دیوارها چطور.... 

هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟ 

                              هی فکر می کنم که چرا؟ کِی؟ کجا؟ چطور؟ 



شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟

دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن

خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟

خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟

بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی

میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار

گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب    :

" بیا از این طرفها باز " نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را

تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری

دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد

خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟


قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم

فکر این را که تو هر روز بیایی سر ظهر
روی گلدان دلم آب بپاشی نکنم!

حوض این خاطره را گرچه پر از گِل شده است
قول دادم به خودم بعد تو کاشی نکنم!

من پر از زخم جگرسوزم و باید بروم
که تو را اینهمه درگیر حواشی نکنم

?

امشب افسوس نشد بر سر قولم باشم
نشد از فاصله ها غصه تراشی نکنم

گر تفنگی برسانند به من، نامردم
تا سحر مغز خودم را متلاشی نکنم!


عوض کردم به جایت آب تنگ و خاک گلدان را

و جارو می کشم این کوچه ی رو به خیابان را

 

شبیه پنجره هر صبح روی من به تو باز است

نوازش می کنم با بوسه ام گل های ایوان را

 

هوای خانه ام را مه گرفته، قطره های اشک

شبیه آب دریا شور کرده چای فنجان را

 

کجایی تا ببینی پا به پای ام ابر می گرید

به روی سقف خانه می نوازد "باز باران" را

 

نمی دانی چه رنجی می کشم در کنج تنهایی

مگر روزی بخوانی خط به خط دیوار زندان را

 

لبم خشکید از بی مهری و قلبم ترک برداشت

نمی پرسد کسی این روزها حال بیابان را