میان این‌همه نجواها، صدای ماست که می‌ماند

بخوان بخوان! که فقط از ما، همین صداست که می‌ماند

صدای پِچ‌پِچ صیادان، نماندنی است، کبوتر باش!

طنین بال‌زدن‌های پرنده‌هاست که می‌ماند

پس از وجودِ خداوندی، تو رکنِ اولِ دنیایی

فراتر از تو که می‌آیم فقط خداست که می‌ماند

بیا شبانه از این بُن‌بست، بدون واهمه بگریزیم

که از گریختنت با من، دو ردّ پاست که می‌ماند

همیشه یادِ نخستین عشق، زبان‌زد است به مانایی

تو عشقِ اول من بودی، غمت به‌جاست که می‌ماند

روان چون چشمه بودم، جذبه‌ات خشکاند و چوبم کرد

بنازم آن نگاهت را که درجا میخ‌کوبم کرد

شب و روزِ مرا در برزخ یک لحظه جا دادی

طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد

کنون از گرد و خاک عشق‌های پیش از این پاکم

که سیلاب تو از هر رویدادی رُفت‌و‌روبم کرد

تَنَت تلفیقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش

نفس‌هایت شمالی سرد، لب‌هایت جنوبم کرد

دوا؟ جادو؟ نمی‌دانم، شفا در حرف‌هایت بود

نمی‌دانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!



از شراب نیمه شب سر مست سر مستم هنوز
تاری از زلف سیاهش مانده در دستم هنوز *

من خراباتی و رندم عاشقی دیوانه ام
از می جام وجودش هم چنان مستم هنوز *

دیده ام رویایی رویش را شبی در شهر خواب
مست یاد روی ماهش بوده و هستم هنوز *

از می جام نگاهش سر خوشی ها می کنم
چون به غیر از با خیال او نپیوستم هنوز *

عشق جان افروز او دین ودلم بر باد داد
در میان کفر و ایمان هر دو پا بستم هنوز *

ناله بر لب گفت " مهری " با خدای مهربان
عهد با او بستم و این عهد نشکستم هنوز 


تو ،تو ،تو ...

واژه قدرت بیانت ندارد...

عاجزند واژه ها...

ساده می نویسم...

تو ...

بخوان، تمام حس وجودم را..

دوستت دارم و بی تو....

هرگزِ،هرگز.


زنانگی یعنی اینکه
گوشی تلفن را برداری
و برای جایی رفتن از کسی اجازه بگیری...
نه که عهد قجر باشد،
نه که اجازه ات دست خودت نباشد،

یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را بدهد دست کسی
تا دلش قرص شود که مهم است برای کسی!

این روزها که
بی اجازه و به اختیار میزنم بیرون
انگار بی کَس ترین زن عالمم...!