پناهت می دهم.

این آغوش به اندازه تمام تنهایی های تو باز است.

بگذار خیال خام یک شهر هرز بپرد.

بگذار تو را عریان آویزه خوابشان کنند.

بگذار سینه بی ستاره مرا نفرین کنند.

بگذار عشق ما ساحره ای شود سوخته در سیاهی چشمانشان.

دنیای تو همینجاست؛

کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دست‌های تو،

کنار کسی که با خدای خود قهر می‌کند، با موهای تو آشتی،

کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رؤیای تو،

کنار کسی که با غم چشم‌های تو غروب می‌کند،

غروب، محبوب من! غروب،

همان جایی که اگر تو را از من بگیرند، سرم را می گذارم تا بمیرم...


صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر


نمی شود که اینگونه از راه برسی
با دستهایی پر از مردانگی
و لبخندی امن
چشمه چشمهایت را بدوزی به من
حواسم را پرت کنی از خودم
ا زدنیا
.
.
.
.
بعد بروی
نمی شود که ....


دست های تو آب می کند
این یخ جا مانده بر تنم را
لمس کنی مرا
محبوبه ی شب می شوم
محبوبه ی روز حتی...
نگاه کنی مرا
معجزه میشود در زمستان روحم
شکوفه می دهد چشم هایم
در میان این همه دود و غبار و تعطیلی های مدام

توفقط مال همین قلب پراحساس منی
منم آن مزرعه ی عشق،توآن داس منی...

همه کس دردل من نیست عزیزم بخدا
به که گویم که توآن برگ گل یاس منی....

به رطب زارلبت بوسه ای مهمان بشوم
چون که سرخ است وملس،میوه ى گیلاس منی

ای که باشیطنتت کاردوشیطان بکنی
توبدانی که همه واژه ی خناس منی...

تویی آن شاه که دستم به توآغشته شده
کیش وماتت بکنم،چون ورق آس منیً..

تو وآن دلبری ومحوتماشاشدنم
توفقط مال همین قلب پر احساس منی....