زندگی گاهی قفس گاهی قناری میشود...
سهم ماهیها زمانی ؛ بیقراری میشود...

گاه دوشادوش ابری ؛ گاه هم بالین خاک
زندگی یک وقتهایی ؛ آبشاری میشود.

مثل تقدیر زلیخا ؛ تا عزیزی میرسد ...
عشق گاهی هم دچار بدبیاری میشود

با نگاهت ؛ کم ؛ نمک بر زخم تنهایی بپاش
زخم کهنه ؛ سر اگر واکرد ؛ کاری میشود

عاقبت بار نگاه تو به بندم میکشد ...
عشق گاهی زاده بی بند و باری میشود.

زیر باران بهاری ؛ دست من در دست تو ...
زندگی ؛ روزی همان که دوست داری میشود

لحظه ای بنشین کنارم ؛ دل بده ؛ آتش بگیر
این غزل روزی برایت ؛ یادگاری میشود..

لتـنگ توام جانا هردم که روم جـایی

با خود به سفر بردم یاد تو و تنـهایی

رفتم که سفر شاید درمان دلم گـردد

رفتن نبُود چاره وقتی که تو اینـجایی

از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام

بیهوده سفرکردم وقتی که تو ماوایی

یاد تو  ابری کوچک است
که چشم‌های مرا بارانی می‌کند
و نسیمی است
که از میان گیسوانم می‌گذرد
و من

چقدر دلم برایت تنگ شده...

برای صدایت
و نگاهت

که طعم عسل می‌دهد


تو می‌توانی خورشید را روبه‌روی آینه بنشانی
و آسمان را به زانو دربیاوری
تو می‌توانی
گل‌های سرخ را آشفته‌ی نگاه مهربانت کنی
و نسترن‌ها را آواره‌ی کوچه‌ی عاشقی
تو پرنده‌ای مهربانی
که بی‌پروا کوچ می‌کند و
ترانه‌ی رفتن می‌خواند و
زیر باران می‌رقصد
و مِهر مهربانش بر دل هر پروانه‌ای می‌نشیند.

این روزها
تمام دلتنگی‌هایم را
به‌جای تو به آغوش می‌کشم
وقتی که جای تو میان بازوانم خالی ست
و من
چقدر دلم برایت تنگ شده...


تو درخت تنومندی هستی

که شاخه‌هایت

در هر بهار

چلچله‌ها را به مهمانی فرا می‌خواند

بی‌ادعا و بی‌منت

و من بی‌ تو

ریشه‌ی خشکی هستم که

تمام خاک سرزمین مان را

از شمال تا جنوب

در جست‌وجوی قطره‌ای آب می‌پیماید

بگو بی‌تو چه کنم

مهربانم ...


می نویسم غزلی باز به اصرار دلم

مدتی هست شدم سخت گرفتار دلم

گریه می خواهد و من باک ندارم

که چطور بتوانم بزنم دست به انکار دلم

تو که رفتی همه شهر مرا پس زده اند

بعدِ تو هیچ کسی نیست خریدار دلم

من که اصلا به درک فکر دلم باش عزیز

بوسه بر دار تو از گونه تبدار دلم

واژه کم آمده است، حیف، دلت نرم نشد

می روم تا بشوم باز عزادار دلم ...