دلشوره دارم امشب، از عطرِ تن وُ پیراهنت 
دست مرا محکم بگیر، می ترسم از گُم کردنت

 

ای عشق پنهانی! مرا تا پهنه ی رویا ببر
مخفی در آغوشت ولی تا آخرِ دنیا  ببر

 

می لرزم اما لحظه را، با قصه قسمت می کنم
پنهان ز چشمِ دیگران، دل را به اسمت می کنم

 

آهسته در گوشم بگو، در شب تو می مانی وُ من
افسانه های کهنه  را تنها تو می دانی وُ من

 

دست ِمرا محکم بگیر، می ترسم از گم کردنت
دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت

از  پیر  شدن....

 

           از  مرگ  نمی ترسم

 

 

فقط  دلم  میسوزد

 

فرصتهای  با هم  بودن

 

      روز به روز از دست  می روند.

هیچگاه  به  سهم  خودم  از  آغوشت

 

به  داغی  بوسه هایت

 

و نوازش  موهایت  فکر  نکرده ام

 

 

همینکه  گوشه  قلبت

 

نیمکتی  برای  نشستن 

 

       و حرف زدن  با  من داری کافیست.

همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهء بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم


"فراموشی"
واژه ی
"غریبی ست
باور کنید
"زودتر"
از آنچه
"فکرش"
را بکنید
"فراموش"
میشوید
ولی "نوبت"
"خودتان" که باشد،
مگر میشود
"فراموش" کرد!
مگر میشود...