محبوب من باش
و چیزی نگو
با من سخن از قانونی بودن عشقم نگو
عشق من به تو قانونی است
خود آن را نوشته ام
و خود اجرایش می کنم
تو تنها باید
بخوابی چون گلی
میان بازوارنم
و بگذاری من فرمان دهم
محبوبم
وظیفه تو این است
عشق من باقی بمانی

عطش من به تو را
همه رودخانه های جهان
فرو نتوانند
نشاند
تمام طلاهای زمین
چقدر رنگ می بازند
مقابل لبهای تو
وقتی که می گویی
دوستت دارم

تو را
زیر بالشم پنهان می کنم
شبیه کتابی ممنوعه
چراغها خاموش می شوند
و صداها می خوابند
سپس تو را بیرون می آورم
و حریصانه می بلعم

هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد
و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوه‌های دیرگذر
هم‌چنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو می‌گویم
من از آن توأم

آه...

بانو

من شاه نیستم

و هیچ میدانی به نامم نیست!

اما تو

عجیب شبیه کاشی های نقش جهانی

عجیب تاریخ را برایم

زنده نگه می داری

وقتی برگ برگ تقویم عشق را

به درخت زندگی ام پیوند می زنی

وقتی رنگین کمان چهره ات

به روزهای بی رنگم

رنگ می پاشد

وقتی می فهمم

آن وقت ها هم

که خیال می کردم نبودی

بودی

فقط من درکش نداشتم

حالا که نگاهت می کنم

فواره های چشم هایم

از شادی

به راه می افتند

و کالسکه های قلبم

به سویت تند تند می دوند

و هزاران هزار توریست

از اقصی نقاط مغزم

به سمتت روانه می شوند

تا تو را ثبت کنند

آه بانو ...

من شاه نیستم

و هیچ می دانی به نامم نیست

اما تو

به جهانم نقش دادی

بگذار با تو

دوباره متولد شوم.