مرد ثروتمندی نیستم!

سوار هیچ اسب سفیدی نشده ام!

و خیلی ها

در این دنیا از من

بلند قد تر و خوشتیپ تر هستند

اما هیچ مردی نمی تواند

مثل من

قلم دست بگیرد

و روی کاغذ از تو

بتی زیبا بتراشد!

پاییز هم تمام شد

برای آمدنت

برگ ها را

دانه

دانه

شمردم

حالا نوبت

برفهاست


زمستان

گرمترین فصل سال است

وقتی درخت ها لباس هایشان را در می آورند

و تو

برای اولین بار

دستم را می گیری

فراموشی در قانون عشق وجود ندارد 

اما وقتی که نمیتوانی با تقدیر بجنگی 

مجبورمی شوی  سکوت کنی 

و چه اسان سکوتت را به پای بی وفایی می گذارند

ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم

عا شق دیوانه ای بودم ، که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ، که بینا نیستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدا نی اینقدرها ، هم شکیبا نیستم

بسکه مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بی دل ، که هستم در جهان ؛ یا نیستم

دوست می داری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نیسنم

دل به دست آور شوی از مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی ، که من دیگر به دنیا نیستم

پای بند آزخویشم ، مهلتی ای شمع عشق
من برای  سوختن اکنون مهیا نیستم

هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم

عشق من
برای من از رفتن ها چیزی نگو
با من از ماندن حرف بزن
با من از روزهایی بگو که آرزو داشته ای
برای من از چیزهایی حرف بزن
که تا به حال به زبان نیاورده ای
من سراپا گوش می شوم
تو فقط کمی از ماندن حرف بزن