آیا براستی این تویی ؟
 در آرزوی توام
 و در تو در جستجوی تو
 اما تو را نمی یابم

 کجا رفته ای ، بی آنکه رفته باشی ؟
 چگونه رفته ای ، بی آنکه رفته باشی ؟

 می بینم چشمانت را ، لبانت را ، بازوانت را
 و تنت را
 اما تو کجایی ؟

 آه کجایی که تو را سخت گم کرده ام ؟

 دوست می دارم در تو
 بوی خوش را و نه شکوفه را
 نبض را و نه جسم را
 وزش آرام باد را
در میان شاخه هایت و نه شاخه های خشک را
 
 دوست می دارم در تو
 رویا را ، رویا را ، رویا را
 پس چگونه آن را کشته ای ؟

پیراهنت با آغوش باز می‌خندد

بوی تنت سر به سرم می‌گذارد

اما از عکس ها نمی‌زنی بیرون.

 

تو نرفته‌ای

در خانه تکثیر شده‌ای

پیراهنت روی تخت

پیش‌بندت در آشپزخانه

صدایت در شیار گوش‌هام

راه می‌روند و بوی تو می‌آید.

 

تو نرفته‌ای

تکثیر شده‌ای

مثل من

که هرجا خاطره داریم ریشه دوانده ام

 

تو نرفته‌ای

مرگ امتحان نبودنت را از من می‌گیرد

تکثیر شده‌ای در زندگی‌ام

و من در تو مرده‌ام...

تو معشوق باش

همین‌گونه ستبر

همین‌گونه سپید

همین‌گونه که چشمهات تپه دارد و دشت

و دستهات که دور

دور دست های تمناست

همین‌گونه که از میان لب‌های ترد تو

حروف اسم من جاری

و جهانم مشوش می شود

و پیشانی تو عرصه کودکی کردن است و

زمین بازی خیال

و پیشانی تو قطعا بوی به می دهد

یا بوی نم دیوار حیاط

تا عطر حیات بپیچد در مشام کلمه ها

کلمه های پرنده

کلمه هایی که تایپ نمی شوند و

به زبان من نمی نشینند

تو معشوق باش

همین‌گونه که هستی

من با تو نیستم و هستم

همین‌گونه سرد و بی قرار

مثل ماه بالای آلاچیق

که بر تو می تابد و از تو بر نمی تابد.


روزی اگر ببینم آمده ای
بسان کبوتری خسته از دیاران دورست، یار!
با زیبایی بی پایانی در چشمهایت
و بهاری در گیسوانت...

 
روزی اگر ببینم آمده ای
با نسیمی خنک در لبخنده ات
و دست هایی زیبا، به اندازه گذشته ها زیبا
شکوفه می دهند تمام درهایی که کوفته ای ...


روزی اگر ببینم آمده ای
با حسرت بی حسابت در درونم
به ناگهانی که خویش را گم کرده ام
به ناگهانی که چاره ای ندارم
تمام ستارگان آسمان در دلم سرازیر می شوند...


روزی اگر ببینم آمده ای
نه بر رخساره ات سایه ای نشسته
نه بر زبانت گلایه ای
غبار کفش‌هایت را به دیده می کشم
و دنیا از آن من می شود.

مرا در آغوش گیر
تا اگر توان قلبم را از دست دادم
 قلب با توانت را به من ببخشی
واگر ریشه هایم دراعماق زمین فرو رفته اند
همجنان در قلمرو دره  تو باشند
تا اگر عمرم را از دست دادم
به عمر تو دست یابم وبه زبانهایی بی شمار تو

مرا در آغوش گیر
تا گیاهی شوم سنگ آزار
وتو سنگ باطراوات شوی در سایه گیاه چلچراغ من
تا میان من وتو رودی جاری شود که تمام رودها را سیلاب می کند
تا از فراز کوه هایم به سمت تو  سرازیر شوم وتو را دریابم
تا کشف کنم  که چقدر  صعود تویی
وچقدر غرق شدن من
برای تو پلی بردوش خواهم کشید
که فاصله ای است میان روشنائی وهلاکت

مرا در آغوش گیر
تا  برسی به خواهش چیدن سیب من
 تا برنجانمت همچون سیبی بس از چیدن
تا تورا لبریز کنم از آنچه که نداری
 تا برای تو شب بیافرینم وقطعه أبری بر فراز
تا فراموشت شود که درخت شاخه های تو هستم
وتو شاخه های درخت دیگری هستی
وگرچیره شد بر من زندگی
در آغوش تو
زندگی دیگری نصیب من خواهد شد

مرا در آغوش بگیر
ودستانم را رها کن تا هرگاه به لبه یکی شدن رسیده ابم
دو کس دیگری را فریب خواهیم داد
که راهی به سرانجام خویش نیافتند