تو را نگا‌ه می‌ کنم‌
چشمانت خلاصه‌ی‌ آتش‌فشان‌ است
هم‌‌رنگ خاک‌ِ دیاری‌ که‌ دوستش‌ می‌دارم
چال‌ِ کنج‌ِ لبانت‌
هلالک‌ِ جُفتی‌ ماه‌ است‌
با خورشیدی‌ در قفا
که‌ مردمان‌ِ سرزمین‌ِ قلب‌ِ مرا
به‌ وِلوِله وا می‌دارد
با انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ رو به‌ آسمان
خنده‌ات‌ باران‌ِ مرواریدْ است‌
و اخمت‌
زلزله‌یی‌ که‌ شهر آرزوهایم‌ را
ویران‌ می‌کند
تو را نگاه‌ می‌کنم‌
و جهان‌ رنگ‌ می‌بازد
نگاهت می‌کنم‌
و خود را نمی‌بینم

عشق روز اول
بستری می سازد ازشکوفه های سفید
برهنه تورا رها میان باغهای زیبا
برکه های آرام عبور می دهد از تنت
خواب را حرام می کند برچشمهایت
از روز بدش می آید
ستاره ها را پنهان می کند پشت پلکهایت
آسمان را تاریک می کند که چشمانت آرام باشد
به خفتگان آواز بیداری می دهد
به مرده گان نوای زندگی

عشق روز آخر
آغوشش را باز می کند
بهشتی ست که آتش درونش موج می زند
همه گناهان زمین بخشیده می شود
شعر می سراید
ترانه می خواند
وآرام می میرد
عشق روز آخر مرده است
ودیگر تکرارنخواهد شد

پای این قلم بشکند
نتوانست تو را پایبند کند 
تو حالا سر از دهانِ قلم های دیگران در آورده ای

آه ای مردِ شعرهای من
بگو در خلوت دفترِ کدام زن پرسه می زنی ؟
چه کسی امشب تو را می سراید ؟

شب از نیمه گذشته است
به خانه ی خودت
به شعرهای من برگرد

آغوشت

تمام حرف های نگفته را

در قلبم بازگو می کند

 بگذار چشم هایت لالایی بخوانند

و لب هایت من را

نوازش کنند

اما آغوشت فقط حرف بزند ....

هنوز بوی پیراهن تو
با طعم خیسِ همان فتیر نازکِ برشته با من است.

...

جز ما کسی خبر نداشت
که در خانه با خواهش باران و بوسه چه می‌کنیم
ما در خفای پرده حتی
از احتمال دیدن حضرت آینه هم سخن می‌گفتیم
حالمان خوش بود
چراغ‌های دوردستِ دره‌ی دربند
علامت روشن زندگانی از آوازهای محرمانه بود
و ما خوب می‌دانستیم
به خاطر آن بهاری که قول قناری و نرگس است
باید به هر حوصله با زمستان زمهریر مدارا کنیم.