فقـــــط یکبار مینازم به بختم

که انگشتان من گردد بمویت

بسوزد هـــر دستم تا به بازو

زلـذت های داغ لمس رویت

 

فقــــــط یکبار درچشمت ببینم

که مژگـــــــانم بمژگانت تنیده

بیـــارد گونه ات را بهر رویم

نفس هایت که در مویم وزیده

 

فقط یکبار اگر آهو بگردم

خرامم روی دشت سینهً تو

شود رام علفزار حــلاوت

حریص وحشـی دیرینهً تو

 

فقـــــــــط یکدم اگر درهم بپیـچیم

دو دور افتــاده از یک غم رسیده

دو هجران دیده در یک قد ستاده

دوتا دل داده در یک دل تــپیــده

بیا مــرا بــتــراش ای تـنـم بدستانت
به بت سرای دلت در شبان رویایی

بیا مرا بتراش تا سحـر مرا بتراش
به لمس و بوسه و ناز و نیازو زیبایی

بیا مـرا بتراش در حریر و ابـریشم
به بسـتر شب تنهائی سوزعریانـت

بشـوق پـنجه کشیدن زپای تا بسرم
چـونور وسوسۀ شمع ذوق چشمانت

زبوسه ریز لبانت ببـار گــل به تنم
شـراب تشنگی عشق در گلـویم ریز

بـبـردلـم بـه ســر بـالـهای مـژگـانت
به جـذبه های نگاهت زخود فرویم ریز

بکش مرا به خم و پیچ های آغوشت
به کوره ی نفــسـت آتشم کن،آبم کن

میان عشق قـوی پنجه ی دو بازویت
بگیرم و بـفشار، بشکن و خرابم کن

را نمی ‌توان شناخت

بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای

چشمان تو

که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم

به روشنایی های انسانی من

سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند

چشمان تو

که در آن ها به سیر و سفر می پردازم

به جان جاده ها

احساسی بیگانه از زمین می بخشند.

چشمانت

که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند

آن نیستند که خود می پنداشتند

تو را نمی توان شناخت

بهتر از آنکه من شناخته ام.


ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو هی کم و کم رنگ شود

 

ثانیه گُم بشود عقربه ها گیج شوند

دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود

 

ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصّه ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود

 

نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود

 

نکند فاحشه گی معنی لبخند دهد

بوسه ای گُل بدهد ترجمه اش ننگ شود

 

نکند شاخه ی لرزان بشود شانه ی من

هق هق گریه ی بندآمده آهنگ شود

 

تلخی قهوه ی لب های تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود

 

وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

قلب بی عاطفه ات یک سره از سنگ شود

 

سینه را آه! دل سنگ تو آزار دهد

وای اگر سادگی ام..مایه ی نیرنگ شود

بپرس چند تا دوستم داری تا مثل بچه ها

انگشت هایم را نگاه کنم،

یکی؟ دو تا؟

چشم هایت که برق زد

با ترس سه تا انگشت را نگاه می کنم!

لبخند که زدی

انگشت هایم را توی هم، هم می زنم و

می گویم چشم هایت را ببند

و از وسط این ها خودت بردار

هر چه برداشتی همانقدر دوستت دارم

دستت را که توی انگشتهایم فرو کردی

انگشتهایمان هم را در آغوش خواهند کشید!

و نوک بینی هایمان هم را می بوسند!

چشمهایت را باز می کنی و می گویم

دوستت دارم آنقدر که

گاهی یادم می رود اسم این حس چیست؟

با تعجب بگو خب، آن وقت چکار می کنی؟

می گویم هیچ؛ تو را زندگی میکنم!

به همین شیرینی، به همین سادگی!