دستان من نمی توانند
نه، نمی توانند
هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند.

تو
به سهم خود فکر می کنی

من
به سهم تو.

روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.

روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی

همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد

چمدانی می خواهم
پر از مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند
دست هایم تا ضریحِ تو
کشیده می شوند
اما به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق

سردی ولی‌  دوست دارمت
آه محبوبِ مغرورِ من
بر تابستانِ آغوشم بیاویز
بر شعله‌های این عشق
بر اتفاقی‌ که چنین بی‌ بهانه در نگاهم رخ می‌‌دهد
بر تکلمِ ساده ی من از احساسم
بر صداقتِ واژه ها
بر زایشِ گل و شکوفه و بهار
بر دست‌هایی‌ که رازِ قلبم را چنین عریان می‌‌نویسند
بر شانه‌های بی‌ دریغِ من ، بیاویز

هرگاه روزی دیگر فرا می رسد
و فراموش می کنم که بگویم صبحت به خیر
از حیرانی و سکوتم غمگین مشو
و گمان مبر که میان من و تو
چیزی عوض شده
آن گاه که نمی گویم دوستت می دارم
یعنی که دوست ترت می دارم
صبحت به خیر

آن گاه که هم چون سرزمینی از عبیر و مرمر
مدت ها رو به رویم می نشینی
و از رایحه تو چشم می پوشم
یا گلایه های آن پیراهن عطرآگین را سرسری می گیرم
گمان مبر که احساسم بر باد رفته
گمان مبر که قلبم به سنگ بدل شده
تو را ورای دوست داشتن دوست می دارم
اما بگذار آن گونه که در خیالات من است ببینمت
صبحت به خیر