احساسم به تو را چه بنامم؟

دوست داشتن؟

عشق؟

نیاز؟

یا...

نمیدانم!

نمیدانم!

وقتی مجال معنا نمی دهد عطر تنت،

با چشمهایت به لبهام بیاموز کلمات را!

بگو حسی که دارم نامش چیست؟

بگذار چیزی بگویم 

که هیچ زنی نشنیده باشد!

گونه ای ابراز کنم که

در کلام هیچ مردی نگنجد!

پس...

چشم هایت را ببند تا پلک هایت را ببوسم و آرام بگویم...

به تو حس یک شعر را دارم به شاعرش!

حالا مرا با انگشتانت بنویس،

با لبهات بخوان و با چشمانت از بر کن!

من شعر توام!


وسیدنت زلزله بود و 

عشقت رگبار بهاری است ..

برای إمداد رسانی بیا 

ورنه

آوار خواهم شد

بعد از این سیل دلتنگی..

دوری ت حادثه ای غیر مترقبه بود

دلتنگی ام یک بلای طبیعی...

طوفان شد و کُشت

هرکه پیراهنش شبیه به تو بود !

زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟

جز بوسه های تو!؟ 

بال های قاصدک را که به زیر اتش خاکستر کشیدی

بافه های  سرخ، رنگ باختند ، 

پروانه در آتش شد و پّرِ مذابش به زیر ریخت.

از ناودان دل که سرریز می شد

می خراشید و زخم می زد! 

زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟

جز بوسه های تو !؟

همیشه که نباید 

من باشم و

اتفاق چشمان تو 

به جان خواب های من بیافتد!

گاهی هم باید

فاجعه ی لبان من 

به جان هوست بیافتد... !

تمامِ دین و دنیایم، فدای دردِ سرهایت
چه دردی میکشم وقتی، که دورم از نفسهایت

شبیه آدمِ برفی، اگر تنها ترین باشم
تورا اینگونه میخواهم، تورا تنهای تنهایت

کسی جز من چه میفهمد؟؟ کسی جز من چه میداند
چه عشقی دارد این بوسیدنِ ردِّ قدمهایت

من اینجا در زمین آدم، تو ماهِ آسمانهایی
عجب راه درازی هست، تا آغازِ دنیایت

مرا اینگونه باور کن، کمی عاشق، کمی خسته
تو هم گاهی مدارا کن، تو با چشمانِ زیبایت......!!!!!