بیا و سکان را بگیر
برایت با دست های گشوده خواهم چرخید
اول قطب را نشان خواهم داد
بعد عقربه هایم دورت حلقه میشوند
من عکس تو را
بادبان به بادبان کشیده ام
تا چشم فانوس ها روشن شود
خیالت راحت ، پیدامان نخواهند کرد
دریا
رد پای هیچ کس را به یاد نسپرده
فقط
به ستاره های دریا شک کرده ام
و حتی لباسم فهمیده
با این لکه ی زرد بالای سرمان
هرگز خشک نخواهد شد
خوب که دقت میکنم
چیزی که صف خرچنگ ها می برند
انگشت های من است
و ماهی ها
در سرم
به تو فکر میکنند ...
من که هر وقت عجله ای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمی کردم،
طبیعی بود اگر جمله ی دوستت دارم را به موقع در دهانم پیدا نکنم
تو مثل تمام معشوقه های دنیا دیرت شده بود و باید می رفتی
رفتی
و بعد از رفتنت
بارها گفتم دوستت دارم
بارها و بارها
مثل دیوانه ای که رو به خیابان ایستاده
وکلید را مدام در قفلی می چرخاند که نیست
روزهای نبودنت را طوری میگذرانم،
که حتی زمان به عبور خودش شک کند.
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند.
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.
کسی که در خانه ات را کوبیدمن نبودمکسی که به تو سلام دادمن نبودم
من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی.
با این حال
آری!من بودم که عاشق تو بودم
هنوز هم عاشقت هستم
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد …