گاهی سرکی بکش به ایوان دلم
گاهی به سلامی بشو مهمان دلم

پرچین دلم خار ندارد نهراس
یک خنده بچین از سر گلدان دلم

هر خنده که از من به لبت بنشیند
یک غنچه بروید به گلستان دلم

در سینه ندارم به جز از عشق نشان
جز عشق نبوده گِلِ بنیان دلم

در باغ دلم تیغ به پایت نرود
آسوده روان باش به میدان دلم

این مزرعه از بذر حسادت خالیست
جز مهر نکارد هیچ، دهقان دلم

گاهی سر راهت به سراغم باز آی
تا کوک شود، نغمه ی شادان دلم

هر وقت بیایی به سراغم نیکوست
چون با تو تمام است هجران دلم

این عمر گران در گذران است بیا
یک تاک بکاریم به بستان دلم

از حاصل آن مست شویم عهد کنیم
جز باده ننوشیم به دامان دلم


نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو محتاج ترم یا تو به من

زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن...

دست‌های تو انگار
پرچم‌های صلح‌اند
بر خرابه‌ی روزهای من
که جز نشانه‌ای از گنج‌ها در او باقی نیست
زورق‌ها و نگهبانانی
که باروت کشف‌شده را به جزیره‌ی دور می برند.

 

دست‌های تو انگار
سیم‌های تارند
که ترانه‌های حرام را پنهانی
در آتش رودخانه‌های‌شان حفظ می‌کنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکست‌خورده را
در آتش زخم‌ها می‌شویند.

 

دست‌های تو
صبحی روشن‌اند
صبح جمعه‌ی پاییز
که زیر ملافه‌ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌کنم.

 

ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهی
به پاس همین دست‌هاست
که تو را
دوست دارم

به من زنگ نزن

به دیدنم بیا

این تلفن لعنتی

دکمه‌ی آغوش ندارد...!

خودم را قانع می کنم

که شاید نمی خواند

که شاید به گوشش نمی رسد

که شاید مردمِ شهر خبردارش نمی کنند

از حجمِ دلتنگى ام

مگر می شود

یک نفر جان دادنَت را ببیند

بداند مخاطبِ تمامِ شعرهایش هستى و

سراغَت را نگیرد...؟!