بیا قرار بگذاریم هر چند شنبه
در خوابی
خیالی
جایی
یک دلِ سیـر
هم را ببینیم
تو را سفید می نویسم که ازدحام تمام رنگ هاست
و عاشقانه می خوانم
عشقی که حاصل جمع تمام عاطفه هاست
گل هاى یاس را
شب ها
میان بستر خود مى پراکنم
آنگاه
تا سپیده دم
انگار با توام

شبیهِ ساحل،

آغوش باز کن،

تا خیالِ دریا بودن کنم!

خدایم باش تا با شعر عبادت ‌شوی!

مجنون بخوان مرا تا قاب بگیرم صدایت را‌!

حالا دیگر از سینه ی دیوار هم

نجوایِ دوستت دارم ‌می آید!

بیشتر دیوانگی کنم...

با من، ما می شوی

من پیراهنت را در باد دوست دارم

و زیبایی ات را

در آینه ای که از آن عبور کرده ای!

 

نگران خلوت توام

من زبان پرنده ها را می فهمم

من با گل های وحشی در آشتی ام

نخواه که مسیر رود را از درخت ها جدا کنند

نخواه که در دل جنگل آتشی بیفروزند!

 

تو وسیع ترین سرزمینی بودی که می شناختم

منظره دلپذیر نگاهت در هیچ قابی کامل نبود

تو اتفاقی بودی که در تمام چشم ها زیبا می افتاد

و من هرگز نتوانستم چهره ات را

در عکسی که با هم داریم خلاصه کنم!

 

اشتیاق پنهانم!

در خواب می بوسمت

که دزدانه رویای تو را بافته باشم

 

دوست داشتنت

شعر ناتمامی ست که تا ابد ادامه دارد...

 

گاهی خوابت را می‌بینم
بی‌صدا
بی‌تصویر
مثلِ ماهی در آب‌های تاریک
که لب می‌زند و
معلوم نیست
حباب‌ها کلمه‌اند
یا بوسه‌هایی از دل‌تنگی

دقایقی در زندگی هست 
که دلت برای کسی آنقدر تنگ می شود
که می خواهی او را
از رویاهایت بیرون بکشی و
در دنیای واقعی بغلش کنی