مگر می شود تو را دید و
برایت شعر نگفت ؟

کدام شاعر
چنین فرصتی را از دست می دهد ؟

تمام شاعران
با دیدنِ تو
به حالِ خودشان برای تو شعر میگویند
حتی بی آنکه بخواهند

اما تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی
آنها را به حال خودشان بگذار

بگذار
یک بار هم که شده
عاشق به معشوق
حکم کند

تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی

تو با تمام غصه هایت
خوشبختی منی
به خاطر رسیدن به تو
تحمل می کنم روزهای دوری را 
اوقات جدایی را
همه چیز را تحمل می کنم
فقط به خاطر روزی که
همه شان را فراموش خواهم کرد

بمان
نه برای من
برای این کوچه
که انتهای آن
در سپیده و انتظار گم می شود
برای این خانه
با دلتنگی هایی که از پیراهن زنانه اش می ریزد
برای این اتاق
با دنده های شکسته در زخم بی کسی
برای عشق
که در قهوه ای چشم های تو عریان می شود
بمان
نه برای من
برای این درخت
که قرار بود یک قفس آواز
بر شاخه هایش بیاویزی
برای این بهار بمان
برای این بهار
که روی شانه هایت افتاده
و ترکت نمی کند

وقتی هستی
دست های من
مهریه ی تن توست

وقتی نیستی
دلم می خواهد دست هام را
از زندگی ام کنار بگذارم

وقتی هستی
دست های من
به اندامت چه می آید

وقتی نیستی
این دست های از تو بی خبر
گیاهی مرده است
که خواب آن را برده است
حالا
دست های تو کجاست
که از آن سراغ تنم را بگیرم ؟

پیش از دیدن تو
می پنداشتم که هرگز
کسی را شایسته عشق
نخواهم یافت

بدان خاطر
که در باور من
عشق در زندگی مهم تر از هر چیزی است
می خواهم که عشق مان
عشقی پایدار باشد
و همیشه همچون حال زیبا بماند

می خواهم که تا ابد
زندگی مان
بر عشق استوار باشد

عشق خود به سوی ما آمد
ولی می دانم
هر دو باید بکوشیم
تا پایدار بماند

پس همواره
نهایت تلاش را خواهم کرد
تا با تو درست و راستگو باشم

برای رسیدن به خواسته هایم
سخت خواهم کوشید
و تو را در رسیدن به خواسته هایت یاری خواهم کرد

همواره خواهم کوشید
تا تو را درک کنم

همیشه افکارم را
با تو در میان خواهم گذارد

همواره خواهم کوشید
تا پشتیبان تو باشم

خواهم کوشید
تا زندگی مان را
به نیکی در هم آمیزم
بدانسان که آزادی لازم
برای شکوفایی جداگانه ی ما
حفظ شود

همواره خواهم کوشید
هر روزِ در کنارِ تو را
گرامی بدارم

هر چه در زندگی مان پیش آید
عشق مان را
شکوفا خواهم کرد
و تا ابد
به تو احترام خواهم گذاشت
و عشق خواهم ورزید