شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری

رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

 

قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل

که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری

 

دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی

طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری

 

دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین

بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری

 

خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری

جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری

 

ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت

دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری

میان غنچه و گل از تو گفت و گو شده است

که باد ٬ خوش نفس و باغ مشک بو شده است

 

تو برفکنده ای از خویش پرده ٬ ای خورشید

که شهر خواب زده ٬ غرق های و هو شده است

 

درون دیده ی من ٬ آفتاب گردانی است

که در هوای تو چرخان ٬ به چارسو شده است

 

به تابناکی و پاکی ٬ تو را نشان داده است

ز هر ستاره ی رخشان که پرس و جو شده است

 

تنت زلطف و طراوت ٬ به سوسنی ماند

که در شمیم گل سرخ٬ شست و شو شده است

 

برابر تو چه یارای عرض اندامش ....

که پیش روی تو ٬ دست بهار ٬ رو شده است

 

چگونه آینه ٬ لاف برابری زندت ؟؟

که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است

 

تو آن بهشت برینی که جان خاکی من

برای داشتنت ٬ عین آرزو شده است ....

ای گل ! همه فصلت بهاران باد

تقویم عمرت بی زمستان باد

 

شوق بلاگردانی ات در من

همواره با دل باد و با جان باد

 

تا من غزل خوانم به چوپانی

چشمت چراگاه غزالان باد

 

دور شرنگ و شوکران چون گشت

پیمانه ات از بی نصیبان باد

 

باغت به رغم اشک و آه ای جان!

دور از گزند باد و باران باد

 

چندان که عشقم اوج می گیرد

پرواز اقبالت دو چندان باد

 

عشقم به سوی تو فراوان است

عشقت به سوی من فراوان باد

 

بر رغم آن چشمان خواب آلود

بختت ز بیداران دوران باد

 

چشم تو با اندوه زیبا نیست

اندوه در چشم تو ویران باد !

تو را دوست می دارم

به سان ِ کودکی

که آغوش ِ گشوده ی مادر را!

شمع ِ بی شعله ای که جرقّه را!

نرگسی که آینه ی بی زنگار ِ چشمه را!

تو را دوست می دارم

به سان ِ تندیس ِ میدانی بزرگ،

که نشستن ِ گنجشک ِ کوچکی را بَر شانه اش

و محکومی 

که سپیده ی انجام را!

تو را دوست می دارم!

به سان ِ‌ کارگری

که استوای روز را،

تا در سایه ی دیوار ِ دست ْ ساز ِ خویش

قیلوله می کـُنـَد!

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

 

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

 

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

 

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

 

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

 

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

 

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

 

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

 

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

 

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

 

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت!