دوستت دارم
و فرقی نمی کند
سهمِ چه کسی هستی
در هر حال
صورت مسئله پاک نمی شود
من همیشه دوستت خواهم داشت

دلتنگ که می شوم
تکه ای از من
شعر می شود
به روی دفترم
خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان
دست و پا می زنند
و قلمم بی اراده از تو می نویسد

دلتنگت که می شوم
حس پرواز در وجودم
بال بال می زند
و فقط تو را می خواهم

دلتنگت که می شوم
چشمانم به وسعت ابر بهار می گریند
دلتنگت که می شوم
و من همیشه دلتنگ توام

در گذرگاه های خون
تنم در تنت
شبی بهاری ست
و کلام آفتابی ام در بیشه زار تو
بدنم در موطن کار
گندمی ست سرخ

در گذرگاه های ریشه
من شبم ، من آبم
من بیشه زاری که پرچم دار است
من زبانم ، من تنم
من جوهره ی آفتابم

در گذرگاه های شبانه
بهار از تن من
گندم شب از تو
آفتاب بیشه زار از تو
آب منتظر از تو
تو موطن کار ، عجین با تن من

در گذرگاه های آفتاب
شبم در شب تو
نورم در نور تو
گندمم در موطن تو
بیشه زار تو در زبان من

در گذرگاه های تن
آب است در شب
تن من در تن تو
بهار ریشه هاست
بهار آفتاب ها

تو
همین جایی
روی صندلی کافه
کنار قفسه کتاب ها
در دست های سرد یک تنهایی
تو به اندازه تمام آدم های شهر
داری میان این خیابان لبخند می زنی
این جای خالی
حتی توی خواب
باور کردنی نیست
حتمن اتفاقی افتاده
یا تو یک خیال بوده ای
یا من مرده ام..
+تاریخ پنجشنبه سوم اسفند ۱۳۹۶ساعت 15:38 نویسنده میلاد | comment

باید قبول کرد که آدمیزاد به تنهایی می آید و می ماند و می میرد..
این سایه ای است که هماره هست..
اما درد اینجاست که در میان بحبوحه تنهایی ها آدم های مجیز گو و متملق و دشمنان دوست نما هیچ وقت تنها نمی مانند...درد این جاست که دوست داشتن همیشه کار دست آدم می دهد..
تنهایی نبودن آدم ها نیست..
حواس پرتی شان است..وقتی هستند و اما،نیستند...
+تاریخ یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:1 نویسنده میلاد | comment

رسم آدم های دنیاست...باید قبول کرد عزیزجان...باید باور کرد...آدم وقتی حرفش را بطند تنهادمی ماند..آدمی که نظر می دهد محکوم ب نابودی است..در دنیایی که همه تایید شدن دوست دارند نباید مخالف بود...نباید بحث کرد...باید تسلیم شد..یا که حرف را زد و تنها ماند...آدم ها همین اند دیگر...آدم ها این شکلی اند..دلشان می‌خواهد حق با آن ها باشد...دل شان می خواهد انها بیشتر بفهمند..دل شان می خواهد نقد نشوند...

همین که مخالف نظر شان باشی طرد می شوی..محکوم می شوی...به هزار و یک چیز...یه هزار و یک‌حرف..

آدم‌ها همین اند...آدم‌هایی که در حق شان جقا می کنند را دوست دارند و آن ها که دوستشان دارند را پس می زنند...آدمیزاد همین است عزیز جان..که منطق ش را فقط روی دیگری بالا بیاورد...ما از منطقی بودن ادایش را در می اوریم..همه مان..

آدم‌ها همین‌اند...حتی حق ناراحت شدن را می گیرند...حق اظهار نظر را...حق انتقاد را...حق مخالف بودن را...

کاش می شد به روی آدم‌ها بیاوری گاهی...خیلی چیزها را...اما حیف..

بدبختی اش اینجاست که هرچه آدم ها برایت عزیزترند دراورد تر است..اینکه مدام‌میان قضاوت ها و حکم‌صادر کردن هاشان معلق بمانی و انگشت اتهامی باشد که توی چشمت فرو برود...بدبختی اینجاست که ادم‌باید برای دوست داشتنی بودن غریبه باشد...باید ....

 

 

آدم ها همین شکلی اند عزیز جان...ما توی پسا آخر الزمان زندگی می‌کنیم...وقتی دیگر آدم ها به حرف‌خودشان هم باور ندارند چه برسد به خدا...

فرجام دوست داشتن همین است ..تنهایی...

+تاریخ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 10:48 نویسنده میلاد | comment

ده مرداد 

ساعت یک شب...

 

فهمیدن گاهی همه چیز رو خراب می کنه...

+تاریخ سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 14:44 نویسنده میلاد | comment

نشسته بودیم پشت میز..پاییز افتاده بود وسط تابستون...همونقدر که انگار برگ ریز و زرد و سرد ..هوا و حال درخت ها و من و ما و..
اون می خندید..من گریه می کردم..
سرد بود از بس سوز می اومد خب..باز هی می خندید هی گریه می کردم..هی می خندید هی گریه می کردم...بهش گفتم به گریه من می خندی مگه؟نشنید..گفتم نمی شنوی یعنی..خودشو زده بود اون راه..باز نگاه کردم..همینطوری ذوق می کرد انگار بهاره..گفتم بابا مگه بهار شده؟..عید شده مگه؟..عید نیست که..عید نشده.تولد نشده هنوز..تولد نشده بود خب هنوز..!گوش نمی داد ..اصلا هیچ وقت گوش نمیده مثل وقتایی که می گم گوش کن خب می گه حوصله تو ندارم..حوصله منو نداری خب حوصله حرفای آدمو که داری..چرا تلخ میشی از دهن میوفتی ؟!قند پهلو باش یکم..بخند که سگرمه های آدم باز شه یکم آفتاب در بیاد حداقل...ولی هی گوش نمی داد..سرد بود آدم می لرزید از سوز ..وسط تابستون نیست مگه؟تکون می داد آدم رو از بس زمستون شده بود درخت پیر که باید بریزد برگ های خود را از سر بی مهری و جفا ..بابا شدیم منار جنبون...پنجره رو نمیبست صاحب اون کافه بی صاحاب..درا هم همینطوری باز..از وقتی بسته بودش پشت سرش خندیده بود حالا هم هی می خندید..چرا اینقدر می خندی آخه؟..
حرف نمی زد اصلا..یعنی حرف می زد ولی با من نه..می گفت همینطوری با ذوق عقربه ها هی می رفتن می ومدن مثل مشتریا هی فرانسه دم می کشید از بس اسپرسو داغ بود..باز هی ته می کشید می ماسید ته لیوان..همینطوری هی صاعت صاعت ثانیه ها می گذشت باز هی تموم نمی شد..چرا اینقدر می خندی؟..خوبی؟اصل حالت خوبه؟اصلا نمی دید منو..مردم نکنه از بس نیستم؟..نگاه نمی کنه چرا؟..
جان از بدن رفته از بس لیلی گفته برو بابا حوصله ندارم ،فرهاد راه گم کرده افتاده وسط ماجرا...هیچ کس نیست بگه بابا اشتباهی گرفتی..این داستانش فرق می کنه خب..مگه نگفتی قول قول تا روز قیامت..قیامت شد مگه؟یه سرما ساده اس!میره!بابا هنوز تابستونه..خبری نیست که!چرا زود قافیه رو باختی ردیف کردی هرچی یبی وفایی است را همه آلودگی نبود که این ایام!چرا همچین شدی؟..بارون میزد اون خیس می شد من نه..گفتم نکنه اصلا خودش نییست من اشتباهی گرفتم!دیدم دست و انشگت و مژگان و چشم و طره مشک سای تو که همونه که همیشه بود حالا سرخ تر شدی سفید تر شدی ولی خودتی...ناز از کرشمه و سایه روی آفتاب سبقت نکیگیره که ماشینم رد نمیشه از این خیابون بی در پیکر همشه بن بست...
من باورم نمی شد تو که باورت می شد چرا یادت رفت؟...
من نمرده بودم پشت میز خلوت و افتاده یه گوشه بی هیچی..
ما بودیم اونجا اما نبودیم..
همین بود نمیشنید دیگه...
من پشت این میز بودم اون پشت اون میز..
اونی که نشسته بود گرفته بود دستتو من نبودم که ولی..کی بود پس که من گریه میکردم ولی تو می خندیدی؟چرا همه اش داری می خندی؟صدات نمیاد ..آسمون میره تو هم من داره کم کم باورم میشه خواب نیست که افتاده تو حیاط..بیدارم دارم تو خواب نظاره می کنم پنجره رو که بسته تر از این نمیشه..قد یه چارچوب اونطرف تر داشتی لبخند می زدی...حواست نبود اصلا ندیدی منو کمتر از قبل که ندیده بودیم...
بابا دلت خوشه این کابوس نیست که من مردم!!و الا چرا اینقدر نیستی؟..چرا اینقدر بی معرفتی؟بی انصاف نیستی تو که اینقدر..حتی توی خواب..نامهربون نبودی..جفا نبود روی سرخی لب هات...توی چشم هات..خوشی بود..
من چرا نمرده بودم ولی کابوس بود باز همه اش از شدت بیداری ؟را داری می خندی اینقدر...؟چی میگه مگه؟
چرا اینقدر اینجا خوشحال نبودی مگه میز با میز فرق داره؟..همه اش یه صندلی اونور تر بود...
فکر کنم بیدار نمی شم..پاشم..پاشم برم بمیرم بابا کلی کار دارم...
ولی  هوا نبود اینقدر که سرما  بیاد..که تن و بدن آدم بلرزه..بود؟
آفتاب نیست..سرده..سوز می آد..
+تاریخ سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:35 نویسنده میلاد | comment

از باران
شیشه های خیس مانده بود
از تو
چند خاطره محال
و از من
به انتهای پوچی خیابان
یک قالب تهی
پر از هیچ
پشت میز کافه
تمام دردهای دنیا
تیتر یک روزنامه ها شده بود
این کابوس ترین خواب دنیاست
وقتی دست های پر از شوق تو 
توی دست لبخند یک دیگری
اشک آسمان را هم در می آورد



96/4/22

+تاریخ جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 11:25 نویسنده میلاد | comment

در من یک آدم برفی
خسته از این حجم جاگیر پر از تنهایی
دارد روی آخرین سطر نفس های بهار
با یک لبخند مسخره
آب می شود
و این سرانجام قصه است
وقتی توی حیاط پشتی
اشتباهی به دنیا آمده باشی





خسته ام..
خیلی...
+تاریخ دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:6 نویسنده میلاد | comment

دلم گرفته از این دنیایی که زنده زنده دستت انگار کوتاه است از آن..


خسته ام..


خیلی...


زنده زنده فراموش شده ام...زنده زنده متهم شده ام به ناکرده...زنده زنده مرده ام...


فقط یک چیز..آن هم اینکه وقتی از شما متنقر می شوند نفس کشیدن شما هم روزگارشان را تلخ می کند...


خوشا مردن در دنیای زنده به گور...
+تاریخ دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:2 نویسنده میلاد | comment

بهار از دست هایی آغاز می شود
که بر چانه گذاشته ای
نگاهت می کنم
شکوفه های سپید 
روی انگشت های تابستانی ات
اتفاق می افتند
توی دلم انگار
درخت گیلاس می تکانند
وقتی گل های پیراهنت
می افتند با نسیم
این صبح اردی بهشت 
عطر موهای توست
پیچیده در هوا
حتمن 
جایی کمی ذورتر
روسری ات افتاده
و الا
خیابان های شهر 
اینقدر بوی بهار نارنج نمی گرفت

دوستم داشته‌باش… و نپرس چگونه
و در شرم درنگ نکن
و تن به ترس نده 
بی‌شِکوه دوستم داشته‌باش
نیام گلایه‌ دارد که به پیشوازِ شمشیر می‌رود؟
دریا و بندرم باش
وطنم وَ تبعیدگاهم
آرامش و توفانم باش
نرمی و تُندی‌ام…‌
دوستم داشته‌باش… به هزاران هزار شیوه
و چون تابستان مکرر نشو
بیزارم از تابستان
دوستم داشته باش… و بگو
که نمی‌خواهم بی‌صدا دوستم داشته باشی
و آری به عشق را
در گوری از سکوت نمی‌خواهم
دوستم داشته‌باش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب
دور از شهرِ سرشار از مرگ‌مان
دور از تعصب‌ها
دور از قیدوبندهاش
دوستم داشته‌باش… دور از شهرمان
که عشق به آن پا نمی‌گذارد
و خدا به آن نمی‌آید