ﺗﻮ اﻧﺘﺨﺎب ﻣﻦ ﻧﺒﻮدی


ﻋﺸﻖ من!


ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﻮدی


ﺗﻨﻬﺎ اﻧﮕﻴﺰه ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ


در اﻳﻦ واﻧﻔﺴﺎی ﺷﻠﻮغ


در اﻳﻦ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ اﻋﺘﺒﺎر

تمام ترسم از این است 
که یک شب 
بخواهی که به خوابم بیایی و من

همچنان به یادت
بیدار نشسته باشم

تو را دوست می دارم

 

به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!شمع بی شعله ای که جرقه را!نرگسی که آینه ی بی زنگار چشمه را!


تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی که سپیده ی انجام را!


تو را دوست می دارم!به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!

منم اناری در هنگامه ی ِ پوسیدن ! 
تا دورم نینداخته اند 
صورتم را به دو دست بگیر 
و لب هایم را بمک !

رفته ای وُ من

تازه عاشقَ ت شده ام!


ماه شده ام

راهنمای مسافران.

و چه غم انگیز است حکایتِ مسافری که

پایانِ راه

ماه میشود!


دیگر برنمی گردی

این، مثلِ روزْ روشن است.

اما

مادر به دلَ ش بَرات شده می آیی

و من، باور میکنم!


وقتی پاییز

چهار فصلِ سال باشد

آخرِ تنهایی استْ