به بهانۀ دلتنگی
پرده های اتاق را کنار می زنم
تا باد،
از شمالی ترین نقطۀ مجهول زمین
عطر لب های تو را
سنجاق کند بر گونه هایم
نگاه کن!
ببین طعم تمشک چه کرده با نسیم!
نگاه کن چگونه می وزد در حریق بوسه ها!

چایت سرد شد،

نیامدی که مرا به میهمانی ات دعوت کنی

یا حتی یک لبخند دیر وقت و چای کیسه ای

گوشی را که برداشتی گفتم:

خداحافظی با تو، سلام دیگر است

ای یار، ای شمرده ترین یار

باشد، هرچه تو بگویی

فقط می خواهم حضوری با تو خداحافظی کنم

پس به استقبال دروغ من بیا

بیا کلکسیون مرا از لبخند هایت کامل کن

خداحافظی ات را کم دارد این صحنه ها که در دوربین مغز من است

کارمند بایگانی مغز من

هرگز تا این اندازه سرش شلوغ نبوده؛

هر روز قهوه اش را می خورد و پشت میزش کتاب می خواند

کتاب های هدایت

کتاب های شاملو

کاری نبود.

حالا تمام برگه ها را می­گردد

تمام کاغذهای مرتبط را پیدا می­کند.

 

از این بدن

ظریف ترین سلول های عصبی مال تو

از این کتابخانه ی سر

راهروی اصلی مال تو

کتاب های مرجع بوده ای، هستی

از این پس در انتهای خیابان های این مغز

پای آتشی داغ و دلگیر

کارگاه نقد فیلم برگزار می شود

خاطرات تو از همه ی زوایا دوباره بررسی خواهد شد

زمان طلاست، بدون تو نمی­گذرد؛

زمستان شب های شعر داریم:

«ببین که چشم های من میان ابر­­هاست

ببین که قلب من پر از شکست هاست

ببین که مغز من خراب شد ببین

ببین دلم شراب شد ببین»

 

خداحافظی با تو، سلام دیگر است

پس به استقبال دروغ من بیا

پشت پایت کاسه ای اشک می ریزم

جای پاهایت دو ردیف درخت خرمالو می کارم برای روز مبادا

دنیا را چه دیده ای

شاید روزی برگشتی، خواستی پاییز را

پای یک بشقاب، قسمت کنیم.

 

ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏِ ﺗﻨﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻔﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺁﻣﺪﮔﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﮔﺮ ﻧﮑﻨﻢ*

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦِ ﺗﻨﮓ، ﻭﻋﺪﻩﯼ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡ ﺧﻄﺮ ﻧﮑﻨﻢ؟

ﺑﻪ ﺑﻮﺳﻪﯾﯽ ﻋﻄﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﮑُﺶ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ، ﺗﺮ ﻧﮑﻨﻢ

ﻣﺮﺍ ﺑﺮﯾﺰ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ، ﻋﻬﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ، ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻩﺍﯼ ﺍﺛﺮ ﻧﮑﻨﻢ

ﺍﮔﺮ ﻧﺴﯿﻢ ﺷﻮﻡ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﻣﯽﺁﯾﻢ
ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻧﮑﻨﻢ

ﺗﻮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
ﺷﺒﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﺳﺤﺮ ﻧﮑﻨﻢ

تو از شراب مست تری ، منم در آب و آتشم
بزن شَرَر به جان من ، که در رِکاب آتشم

تو مست این دقایقی ، با لب بسته ناطقم
نفس بِزن زِ نای من ، که در جواب آتشم

وه که پر از حَرارتی ، بَسکه پر از شَرارتم
عَطش بزن به خِرمنم ، من تَب و تاب آتشم

تو از میان لَبالَبی ، من کِش و قوس عَقربم
زَخمه بزن خدای تَن ، من از لَعابِ آتشم

تو از شراب مست تری ، من از سَراب مست ترم
بزن هوس به آن من ، که مستجاب آتشم...

تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت

آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت

آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت

آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست

آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو

آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری

آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!… نگفتمت خاتون!

آخرش کار می‌دهی دستم